میثم تمار را چگونه کشتند؟
❤️ یاران امیرالمومنین امام علی ع را بشناسیم ❤️
می گویند، روزی میثم تمار که به لطف همنشینی با امیرالمؤمنین علی(ع)، از اسرار خلقت آگاه شده بود، در یکی از مجالس قبیله بنی اسد، حبیب بن مظاهر، بزرگ شیعیان کوفه را دید و مدتی باهم به صحبت نشستند. در پایان این دیدار، حبیب با اشاره تلویحی به اطلاعش از نحوه شهادت میثم، خطاب به او گفت: گوییا پیرمرد خرمافروشی را میبینم که در راه دوستی فرزندان و خاندان پیامبر(ص)، او را به دار میآویزند و بر چوبه دار، شکمش را میدرند.
میثم هم در پاسخ گفت: من هم گوییا مرد سرخرویی را میبینم و میشناسم با دو دسته موی بر سر که برای یاری فرزند دختر پیامبرش قیام میکند و شهید میشود و سرش بر فراز نی، در کوفه گردانده میشود.
پس از این گفت وگو از هم جدا شدند و رفتند. اهل آن مجلس که آن دو را به دروغ متهم میکردند هنوز متفرق نشده بودند که "رشید هجری" از یاران خاص علی(ع) فرا رسید و سراغ میثم و حبیب را از آنان گرفت. گفتند: اینجا بودند و شنیدیم که چنین و چنان گفتند. رشید گفت: خدا میثم را رحمت کند! فراموش کرد این را هم به گفتهاش بیفزاید که «به آن کسی که سر بریده حبیب را به کوفه میآورد، صد درهم بیشتر داده میشود." آنان گفتند: این یکی، دیگر از آن دو هم دروغگوتر است! ولی چند روزی نگذشت که میثم را بر دار آویخته دیدند و سر حبیب را هم پس از شهادتش آوردند و دیدند که هر چه آنها گفته بودند به همان صورت اتفاق افتاد.
میثم، اواخر سال 59 هجری، خبر حرکت امام حسین(ع) بسوی مکه را شنید. در همان سال، تصمیم گرفت به قصد حج عمره به مکه رود اما در مکه موفق به دیدار امام حسین(ع) نشد لذا پس از حج به مدینه رفت. در دیداری که با امسلمه، همسر پیامبر(ص) داشت، خود را معرفی کرد. ام سلمه گفت: پیامبر، بارها تو را یاد میکرد و در دل شب ها، سفارش تو را به علی(ع) مینمود.
گفتنی است که پیامبر(ص) بارها با امیرمؤمنان جلسات خصوصی داشت که کسی از مضمون صحبت ها آن دو، آگاه نمی شد و بندرت اتفاق می افتاد که یکی از همسران حضرت، بتواند جملاتی از این رازها و وصیت ها را بشنود اما امسلمه، همسر با وفا و نیکوکار حضرت(ص)، بعضی از جملات و و صیت های پیامبر(ص) را که اتفاقی شنیده بود، بازگو کرده است.
امسلمه در دیداری که با میثم در مدینه داشت، گفت: بارها شنیدم که رسول خدا(ص) با امیرمؤمنان راز می گفت و درباره تو گفت وگو می کرد.
این سخن امسلمه، نشانه عظمت میثم در نظر رسول اکرم(ص) است که بارها و بارها درباره او با حضرت علی(ع) گفت وگو می کرده است.
میثم در همین دیدار، از امسلمه، حال حسینبن علی(ع) را جویا شد. امسلمه گفت: به اطراف مدینه رفته است؛ حسین(ع) نیز همواره تو را یاد میکند.
میثم گفت: من نیز همواره به یاد آن بزرگوار هستم. امروز موفق به دیدار او نشدم. به او بگو که دوست داشتم بر او سلام گویم. من بر میگردم و به خواستخدا او را نزد پروردگار، ملاقات خواهم کرد. منظور میثم از بیان این سخن، اشاره به شهادت قریب الوقوع امام حسین(ع) بود که پیش از آن خبر وقوع قطعی آن را از علی(ع) شنیده بود.
آن گاه امسلمه با عطری محاسن میثم را معطر ساخت. در این هنگام میثم به او رو کرد و گفت: بزودی محاسنم از خونم، رنگین خواهد شد. امسلمه پرسید: چه کسی این خبر را به تو داده است؟ میثم پاسخ داد: مولا و سرور من!
امسلمه در حالی که از اندوه، بغض گلویش را گرفته بود، گریست و گفت: علی(ع) فقط مولای تو نیست بلکه سرور من و سالار همه مسلمانان است.
میثم از سفر حج به کوفه برگشت که عبیدالله، حاکم کوفه و پسر "زیاد بن ابیه" و "مرجانه" (زن زناکار معروف عرب)، دستور دستگیری او را پیش از رسیدن به شهر، صادر کرد. این در حالی بود که مسلم بن عقیل در کوفه به شهادت رسیده و تشنج و اضطراب، کوفه را فراگرفته بود و شیعیان سرشناس و چهرههای برجسته هوادار اهلبیت، تحت تعقیب یا در زندان بودند و زمینه برای اعتراضها و شورشها فراهم بود.
«عریف» به همراه صد نفر از ماموران، برنامه دستگیری میثم را قبل از ورودش به کوفه، تدارک دیدند. ابنزیاد او را تهدید کرده بود که اگر میثم را دستگیر نکند، خودش به قتل خواهد رسید. عریف به حیره» آمد و با همراهانش در انتظار رسیدن میثم بود. میثم را در همان جا، پیش از آنکه به خانه برسد گرفتند. میثم به مأموران حوادث آینده و چگونگی شهادت خویش را بازگو کرد.
میثم گرچه در آن روز، پیرمردی سالخورده بود که بر استخوانهایش جز پوست خشکی باقی نمانده بود و از نظر جسمی، بشدت ضعیف شده بود اما از نظر شهامت و قوت قلب و قدرت روحی و اراده استوار و زبان گویا و فصیح و ایمان راسخ در حدی بود که ابنزیاد را، با آن همه قدرت و مأمور به وحشت افکنده بود.