🌹🌹
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
✅
راوی سردار چهارباغی
یک روز در جنوب حلب در جلسهای نشسته بودم که حاج قاسم به من گفت بیا و رئیس ستاد اینجا بشو؛ گفتم من دارم در توپخانه کار میکنم و حقیقتا دیگر زیاد هم نمیخواهم بمانم. نهایتا تا یک سال دیگر باشم.
اواخر کار بود که حلب، جنوب آن و نبل و الزهرا آزاد شده بود و تمام تمرکز حاج قاسم این بود که راه زمینی دمشق به بغداد را باز کند.
به او گفتم اجازه بدهید من از سوریه بروم. شرایط بسیار سختی را تحمل کرده بودم؛ هر روز و هر شب عملیات آن هم با شلیکهای بسیار زیاد، مغز آدم تکان میخورد.
تعدادی از دوستانم مثل شهید سمایی، ذاکر حیدری، حامد جوانی، سیدسجاد حسینی و ستار عباسی هم شهید شده بودند و زخمی هم زیادی داده بودیم. حتی از بچههای سوری و فاطمیون. ولی حاج قاسم گفت نه.
دشمن به پشت دروازههای حماه رسیده بود و شرایط سختی بود. حاج قاسم دائم میآمد و با نیروهای ارتش سوریه جلسه میگذاشت.
توپخانهها را هم متحرک کرده بودیم. هر شب جابجایی و پیش روی و عقب روی، به چپ و راست تا این که توانستیم حماه را حفظ کنیم.
یک بار دیگر در حماه به حاج قاسم گفتم اجازه بدهید من دیگر به ایران بروم؛ گفت حاج محمود نرو، واجب است اینجا بمانی ولی اگر میخواهی بروی، 15 روز به ایران برو و 15 روز اینجا باش.
من هم اگرچه خانوادهام را هم به دمشق برده بودم ولی چون دائم در حلب و حماه بودیم و نمیتوانستم پیش آنها باشم خانواده را به ایران فرستادم.
گفتم نمیشود یک روز اینجا و یک روز آنجا باشم. گفت اگر به ایران بروی میخواهی چه کار کنی؟ گفتم یک کاری میکنم؛ گفت پس بیا فرمانده توپخانه نیروی قدس بشو. به تهران آمدیم و یک جلسه گذاشتیم و قرار شد به سوریه بروم و توپخانه را تحویل بدهم و برگردم.
قبل از تحویل دادن توپخانه، حاج قاسم گفت میخواهیم در شرق سوریه عملیات کنیم. به فرودگاه «سین» در شرق آمدیم و به سمت «تدمر» رفتیم و تدمر را آزاد کردیم.
شرایط خیلی سخت بود؛ ماه رمضان بود و ما در تدمر عملیات میکردیم. هرچه میکردیم روز تمام نمیشد. شب نمیشد؛ تلفن میزدیم، جلسه میگذاشتیم ولی باز میدیدیم تازه ساعت 3 بعدازظهر است؛ کلی خودمان را سرگرم میکردیم، میدیدیم ساعت 4 شده است؛ انگار عقربه ساعت جلو نمیرفت؛ در بیابانهای تدمر، دهانمان از تشنگی خشک شده بود.
من و ابوباقر دو نفری با ماشین این ور و آن ور میرفتیم و به خدا التماس میکردیم تا اذان مغرب را بگویند تا بتوانیم افطار کنیم. 30 روز در این شرایط عملیات کردیم.
بعد از آن قرار بود به توپخانه نیروی قدس بیایم که به دلایلی نشد؛ اما حاج قاسم را همیشه میدیدم و اگر کاری داشتند برایش پیگیری میکردم. کارم دیگر در سوریه تمام شده بود و در تابستان سال 1396 آنجا را تحویل دادم و با کلی خاطرات تلخ و شیرین که حالا تمامش برایم شیرین است آنجا را تحویل دادم و به ایران آمدم.
یک روز در تهران در قرارگاه خاتم بودم که یکی صدایم کرد. برگشتم دیدم حاج قاسم است. گفت چطوری؟ چند روز پیش در یک جای خوب به فکرت بودم؛ گفتم کجا؟ گفت بعدا میگویم.
بعدا فهمیدم گویا خدمت حضرت آقا نام من را برای دریافت مدال نصر داده بود. این مدال در یک مراسمی با حضور حاج قاسم و آقای باقری به نمایندگی از حضرت آقا به بنده هم داده شد.
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇
🌸⃟🌷🕊჻ᭂ࿐✰
#کانال_بسیجی_بمانیم
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@smmdjk