حسین محمد ولی فرزند عباسعلی در سال 1332 در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد،عجب قدرتی داشت. کسانی را به راه می آورد که دیگران دلشان نمی آمد به آنها سلام کنند. این صفت او آن قدر برجسته بود که دوستانش به او می گفتند: آدم ساز،تنفر عجیبی از رژیم شاهنشاهی داشت؛ به حدی که نمی توانست آن را در دل نگهدارد. همین هم موجب دردسرهای زیادی برای او شده بود؛ مثلاً خودش می گفت در طول دو سال سربازیم ، یک سال و نیمش را در زندان به سر بردم؛ از بس که با سیاستهای رژیم و شخص شاه مخالفت می کردم،
یک بار از شدت تنفری که نسبت به شاه داشت ، عکس او را که در اتاق کارش نصب کرده بودند ، پایین آورده و پاره کرده بود. همین هم باعث شد که او را به زندان بیاندازند،پس از پیروزی انقلاب ، جلسات مذهبی پر رونقی را در کن به راه انداخت. وقتی که شهید شد ، خانواده های شاگردان حسین می گفتند که بچه هایمان یتیم شدند،با اینکه می توانست در مدارس شهری درس بدهد؛ اما به روستاهای دور افتاده می رفت و می گفت: در شهر افراد زیادی هستند که بخواهند خدمت کنند. این روستاهای ما هستند که محرومند و نیازمند معلم,خیلی دوست داشت مفقود الاثر شود. یک روز ، نامه ای از یک شهید مفقودالاثر را برایم می خواند. بعد از این که نامه تمام شد رو کرد به من و با حالت التماس آمیزی گفت: مادر! از خدا بخواه که شهید مفقودالاثر شوم.کمی عصبانی شدم و گفتم: این چه خواسته ای است که از مادرت داری؟ سرش ر اپایین انداخت و با حسرت گفت: آخر دوست دارم مثل حضرت زهرا سلام الله علیها گمنام باشم.