💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / ظهر روز سوم 🖌... شکست تک همه جانبه و چندین ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال را پر از خنده و شادی کرد و در اين ميان تماشایی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند. هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود نبرد و استقامت و ایثار و از خودگذشتگی شيرمردان بسيجی . بعد از نماز برای آوردن موشک روانه بالای کانال شده و ضمن گپ و گفت و شوخی و خنده با هم‌رزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و به سمت سنگر برگشتم . کانال بطور باورنکردنی خلوت و دیگر آنچنان نیرویی در خط باقی نمانده بود. اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود. در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم. هنوز عراقی ها ساکت و آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی نیروها و گرفتن آرایش جنگی بودند. اصلأ باورنکردنی نبود ! تعداد تانک‌های دشمن بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود. هر طرفی که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های موازی و پشت سر هم بودند. شواهد و قرائن نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس آنطرف ، اینطرف در داخل کانالی کم عمق تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بی‌خواب و از نفس افتاده با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی هفت و تیربار بود. از آرامش خط استفاده کرده و هر چقدر که می توانستم موشک و نوار تیربار و گلوله کلاش از گوشه و کنار کانال جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم. ساکت و آرام مشغول آماده کردن و بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام و خسته نباشید با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش انداخته بود. پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لبهاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود. چهره ای سیاه و تیره از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید. قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و از دیشب همه تشنه و عطشان بودیم. سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! برادر ! آب ندارم . اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !  با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به امام حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ! شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه !؟ خیلی وقته دنبالش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم حیران و سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود. همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتنی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپاره‌ایی آمد و یکدفعه زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون به داخل سنگرم باریدن گرفت. با خوابیدن گرد و خاک برخاسته و ناگهان با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره مانده و بی اختیار اشک مثال باران از چشمانم باریدن گرفت. نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود. اما هر کجایی که افتاده بود از هیکل بلند و خوش قواره آن دلاور مرد عاشق پیشه چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود. اوضاعی بسیار دردناک و وحشتناکی بود. قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت و لباس آن شیرمرد به دیواره های کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد..... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab