خاطره چادری شدنم🎀🎀🎀 همیشه تو نمازم از خدا میخواستم یه چیزی باعث بشه واسه حتی یک بار هم شده حجابمو همونطوری که خودش می پسنده رعایت کنم، یه اتفاقی مثل اردوی دانشجویی از طرف بسیج یا راهیان نور یا یه جایی که علاقه داشته باشم برم ولی یه شرطش حفظ حجاب باشه. قربون مهربونی های خدا بشم اون اتفاقی که میخواستم رخ داد البته با بسیج پایگاهی که عضوش بودم رفتیم یه اردوی بسیجی به یک مکان تفریحی در خارج از شهر عمه ی من مسئول واحد انسانی اون پایگاه بود و من مدتی قبلش به پیشنهاد او عضو آن پایگاه شده بودم البته حتی یک بار هم به آنجا نرفته بودم حتی مدارک ثبت نامم رو هم داده بودم به عمه ام ببره، ولی به هر حال همون عضویت الکی، اون روز یه نقطه ی شروع شد برام و بهانه ای که همیشه منتظرش بودم رو به دستم داد. چون اردو در خارج از شهر و در یک مکانی که هیچ آشنایی نبود برگزار می شد از اینکه موهامو بپوشونم و چادر سرم کنم و طبق اونچه همیشه در ذهنم بود زشت به نظر بیایم دلهره نداشتم. البته من اونقدرها فشن یا بی بند و بار نبودم همان موقع هم اهل نماز و خدا بودم اما همه اش سطحی. خلاصه اینطور نبود که حجاب یا حتی چادر رو مسخره کنم حتی برام باارزش بودند فقط نمی دونستم چطوری شروع کنم و خدا با همان اردو بهم یاد داد. به هر حال موهامو گذاشتم زیر مقنعه و چادر سر کردم اولش برام سخت بود فکر میکردم زشت ترین دختر دنیام اما عمه ام و دوستانش وقتی منو با چادر دیدند گفتن: وای چقدر چادر بهت میاد، حالا این هیچی، دقیقا تفاوتها رو احساس می کردم خصوصا تفاوت نگاه ها رو، احترام ها رو و امنیتی که تو همون یکی دو ساعت مثل یک حصار دور خودم احسای می کردم، می دیدم همیشه پسرها چطوری نگاهم می کردند و حالا اینکه راننده و کمک راننده ی اتوبوس حتی برای لحظه ای از آن نگاه ها نداشتند واقعا برام تعجب آور بود ، تو همین یکی دو ساعت باورم شد یه خانوم چادری با زبان بی زبانی می گه من ارزش دارم نگاه های هرزه از من دور بشید. من تازه اون روز فهمیدم اینکه می گن زن یک موجود باارزشه یعنی چی. وقتی برگشتیم بابام اومد جلوی پایگاه دنبالم، وقتی به محله ی خودمون رسیدیم خدا خدا می کردم پسرای محل تو کوچه نباشند که یکهو منو با چادر ببینند، ولی دیدم ای دل غافل اکثرشون تو کوچه دور هم جمع شدند. به خودم نهیب زدم : اینجا اولشه اگه بتونم تحمل کنم دیگه تا آخرش چادری می مونم. اصلا بهتر! بزار همه ببینند که حفظ حجاب کردم. به خودم گفتم: خودت از خدا خواستی واسه این کار کمکت کنه پس الان دستت تو دست خداست تحمل کن. وقتی رسیدیم خونه به مامانم گفتم: مامان می خوام همیشه چادری بمونم. پدر و مادرم همیشه مشتاق بودند ما این چیزها رو رعایت کنیم همیشه توصیه می کردند چیزی رو انجام بدیم که خدا می پسنده برای همین با تصمیم من خیلی خوشحال شدند، دوستان صمیمی ام هم خوشحال شدند با اینکه خودشون محجبه نیستن. بعضی از همکلاسی هام بهم می گفتند چرا چادر؟ بابا دیگه چادر سر نکن همون که موهاتو پوشوندی بسه. اما من زیر بار حرفشون نرفتم چون آن چیزی که با چادر بهش رسیده بودم را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی کنم. فامیل ها هم تعجب کرده بود بعضی هاشون از همون روز اولی که منو دیدند بهم می گن حاج خانم اما در کل به جز بعضی دوستانم همه خوشحال شدند و از همه بیشتر خودم خوشحالم. چادر برای من سرآغاز یک تحول عجیب و عظیم شد که قابل توصیف نیست انگار تازه خدا رو پیدا کردم، تازه عمیقا به وجود خدا پی بردم، برای اولین بار از خودم پرسیدم از خدا و ائمه دور بودن تا کی؟ گناه تا کی؟ فرضا بی حجاب زیباتر باشی در چشم مردم! خب که چی؟ به چه قیمتی؟ 9 سال غرق گناه بودی بس نیست؟ توبه کردم، از بی قید بودن توبه کردم. وقتی چادری شدم احساس کردم به خیلی از حدود دین عمل نکرده ام. آخه خوب نیست چادری باشی و به آنچه خدا گفته عمل نکنی . سعی کردم زیاد به خدا نزدیک بشم . خدا خودش شاهده سعی کردم تک تک مسائل دین رو تو زندگی ام عملی کنم. نه به خاطر اینکه چادری هستم بلکه به خاطر اینکه احساس می کردم همیشه چیزی تو زندگی ام کمه، چیزی تو زندگی ام گمه، آرامش ندارم، احساس می کردم همیشه یک جور ناامیدی در من هست... اونی که در زندگی ام کم بود خدای مهربونم بود، نه خدایی که قبلا بود اما مثل یک دکور گاهی نگاهی بهش می انداختم نه! خدایی که همیشه به من خدایی کنه، که من همیشه بنده اش باشم دوست دارم فقط او بگه چی می پسنده من همونو انجام بدم تازه فهمیدم چقدر چیزایی که قبلا خیلی برام مهم بود بی اهمیت بودند. ازشون دل بریدم. دیگه حتی مراقبم با صدای بلند پیش نامحرم نخندم برای هربرنامه ای جلوی تلویزیون نشینم و... 👇👇👇👇👇