🌹در همسایگی ما مجلس عروسی بود. صدای موسیقی و پایکوبی مدعوین محله را پر کرده بود. داشتم آماده می‌شدم که بروم عروسی. محمد نگاه سرزنش‌آمیزی به من کرد و گفت: مادر! میخواین در چنین مجلسی شرکت کنین؟ گفتم: دعوتمون کردن. مگه تو نمی‌آیی؟ -من هرگز در مجلس معصیت شرکت نمی‌کنم. 🌹محمد به اتاق رفت و در آن هوای گرم مردادماه درها را بست تا از نفوذ صدای موسیقی به اتاقش جلوگیری کند. 🌹نیمه شب به خانه برگشتم محمد را دیدم که با چهره‌ی عرق کرده خوابش برده و مفاتیح در کنارش باز است. "شهید محمد طاهری"