مادر در فراق ابراهیم از درون میسوخت. می نشست جلوی تصویر ابراهیم و زار زار گریه می کرد. بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم حالش خیلی بدتر شد. کارش به جایی رسید که سر یخچال میرفت و یخ و برفکهای یخچال را میخورد! میگفت:قلبم میسوزد! میخواهم کمی آرام شوم... ... @pelakkhakii