‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
با نوازش دستی،،چشمانش را باز کرد.
مادرش را دید.
لبخند ملیح روی صورتش،،دل دخترش را شاد کرد.
+«پاشو مهدیا خانوم..پاشو.»
-«وای ساعت چنده مامان؟»
نگاهی به ساعتی که روی دیوار نمازخانه نصب شده بود،کرد.
عقربهٔ کوچک روی هشت صبح،نشسته بود.
+«اینقدر خسته بودم که اصلا متوجه نشدم سه ساعت خوابم!»
-«بابات رفته کارای ترخیص حیدر رو انجام بده..بلند شو تا بریم.»
با دستانم،چشم های عسلی رنگم را مالش دادم.
بلند شدم و چادرم را روی ابرو هایم تنظیم کردم.
امیر را به خانه بردیم.
حالش بهتر شده بود.
از آن اتفاقات هیچ سخنی نمیگفت..
به هر حال کنار آمدن با آن شرایط،،خیلی برایش سخت بود.خیلی خیلی برایش سخت بود.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌