🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 عصر زیبای آن روز به کام همگان بود. چه مهدیا و خانواده اش چه خانواده رده دومش!یعنی عمه اش و عمو هایش. گلسانا دختر عمه یاسمین برایشان چای آورد: +«خوبی گلی؟» -«ممنونم دختر دایی.شما خوب هستین؟» و سپس سرش را پایین انداخت. مهدیا لبخندی به او زد. زینب به گلسانا گفت که بیاید و پیش او بنشیند. حمید شوهر یاسمین شروع به بحث کرد: +«حاج احمدرضا خوبه این برنج کاری هست شما گاهی اوقات یادی از ما فقیر فقرا ها می‌کنید.» حاج احمد رضا تسبحیش را دستش تکان داد و گفت: +«والا تو تهرانم سرمون شلوغه حمید خان» -امیر خان شما چقدر لاغر شدی عمو!» امیر که سرش پایین بود و داشت چایی میخورد پاسخ داد: +«چه عرض کنم! شاید دغدغه ها!» قطعا دغدغه‌اش بهم خوردن پیوند عاشقی اش با معشوقه‌اش بود. این را همه می‌دانستند. و البته نسرینی که خودش عکس عاشقی پسرش با عروسش را زیر فرش خانه پنهان کرده بود ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌