🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان
#دست_و_پاچلفتی
قسمت8
داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره.
یه فکری به ذهنم اومدم
سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم...
چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشهی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود
دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره
بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم
شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش.
.
تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم.
قلبم تند تند میزد پیشونیم عروق میکرد.
صدام به تته پته میافتاد دست و پام رو گم میکردم.اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم
وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم....
.
یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا ،خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم،مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد...
فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده
مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد...
دلم خیلی میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نامحرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده
....از زبان مینا....
تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون.
با اینکه زیاد از اونجا اصلا خوشم نمیومد ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم.
خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود وارد اتاق که شدم خشکم زد
اخه بعد یه اتفاقی از رنگ زرد متنفر شده بودم و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده....
باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه یواش به مامانم گفتم باید رنگ رو عوضش کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم
با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم.
.تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود
چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش ...
...از زبان مجید ....
خیلی خوشحال بودم از اینکه این ایام میتونستم هر روز مینا رو ببینم..
شاید یه جورایی این روزا برآورده شدن دعاهام بود حس میکردم یه فرصت بزرگی جلوم قرار گرفته برای نشون دادن حسم به مینا..
شب تا صبح داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنم و چی بگم که بیشتر به چشم مینا بیام..
تا صبح پلک رو هم نزاشتم و دل دل میکردم صبح بشه و زودتر بریم کمک خاله اینا..
بعد از اذان چشامو بستم نفهمیدم چقدر شد که پاشدم و دیدم ساعت 8 صبحه...
رفتن بیرون دیدم هنوز مامانم خوابیده
حوصله ی دوباره خوابیدن نداشتم..
رفتم 5 تا نون خریدم و چند کیلو حلیم که ببریم پیش خانه و همونجا صبحونه بخوریم..
اخه خاله به مامانم گفته بود فردا زودتر بیاین که کارتموم بشه..
اروم در و باز کردم و رفتم تو خونه که مامانم بیدار نشه که دیدم توی آشپزخونست و داره چایی گرم میکنه.
-اااا تو بیرون بودی؟!
فک کردم تو اتاقت خوابیدی
-نه رفتم نون خریدم
-حالا چرا اینقدر زیاد
-برا خاله اینام هست دیگه ...
-دستت درد نکنه...حلیمم خریدی که
-اره مامان...نمیشد دست خالی بریم که حالا شما هم برو اماده شو که بریم همونجا صبحونه بخوریم
-تو صبحونتو بخور
-چرا؟؟ میریم همونجا دیگه
-نه...نمیشه..امروز تنها میرم
-چرا اخه مامان....
چی شده مگه؟
-خاله گفت مینا میخواد گردگیری کنه سختشه با چادر...
بعد تو هم بین خانما بیای اخه چیکار کنی اخه؟
یعنی خود مینا اینو گفته؟!
نمیدونم ولی خالت به من اینطوری گفت،
-باشه مامان...شما برو...
حلیمم ببر من همین نون و پنیر میخورم..
مامان رفت و من موندم و آرزوهایی که داشت رو سرم اوار میشد حرفهایی که مثل رسوب تو گلوم مونده بود و نمیشد قورتش داد نگاهم به نون روی سفره افتاد..
چقدر دنیا عجیبه...
وقت خریدن این نون چه حس خوبی داشتم الان چه حسی یه دقیقه تمام اتفاق ها مثل برق از ذهنم گذشت...
داداش گفتناش بی محلیاش...
جوابای یه کلمه ایش
ولی چرا منو دوست نداره؟!
شاید چون شغل ندارم اخه من تازه دانشجو هستم شاید چون مستقل نیستم... شایدم به خاطر اینکه قدم بلند نیست