#پارت47
#پسربسیجی_دخترقرتی
دوباره خندیدم و
و گفتم:
من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ببینمش بعد اگه دل دادم بهت میگم
باشه فقط زود دل بده که من میخوام قبل مردنم عروسیت رو ببینم
انشاالله همیشه سلامت باشی و عروسیه مونو نتیجه هاتم ببینی
تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه
چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم
پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه
قرار بر این بود که. پس
فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا
مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم
*****
یک هفته به پایان رسیده بود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و امروز روز آخری بود که من به
دیدن بی بی می رفتم
غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم
کلید انداختم و در رو باز کردم همونجا داخل راه رو کوتاه
دم در داد زدم :
-کجای بی بی که گل دخترت اومد ...
با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم، امیرعلی روی تخت مشغول خوردن چای بود که
بادیدن من چای به گلوش پرید
بی بی با دست به پشتش ضربه زد
آروم پسر چی
شد؟
و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون
توجه به بی بی
گفت:
شما . ؟ ... شما اینجا چکار میکنید؟
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت
بی بی به جای من جواب داد:
وا حالت خوبه امیر دکتر مجده مگه خودت نفرستادی ؟
دوباره با تعجب از جا پرید
-من ؟ کی فرستادم ؟
انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم مجد توی بیمارستان داره ، دستی
به موهاش کشید و رو به من
- نمیخواید بگید جریان چیه ؟
گفت:
تمام تلاشم رو می کردم تا نگاهم رو کنترل کنم ، در حالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم: -جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه امیر علی ولی من نمیدونستم شما...
ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم
گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم :
با اجازه
بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت :