..
🌸🍃
حكايتی بلند اما ارزش صد بار خوندن داره
علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی میکرد !
به همین دلیل او را علی گندابی صدا میکردند . علی گندابی چهره ای زیبا به همراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد .
لات بود اما یکجور مرام و معرفت ته دلش بود ، برای مثال یک روز که تو قهوه خانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد ، به خودش گفت علی پس غیرتت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه ؟
بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوه خونه بیرون رفت .
یک روز آقای شیخ حسنی که از روضه خوانهای همدان بود ، برای روضه خوانی به یک روستا رفته بود . او تعریف کرده که : رفتم روضه را خواندم آمدم بیام که دیر وقت بود و دروازه های شهر رو بسته بودند و هنگامیکه خواستم به روستا برگردم ، یادم افتاد که فردا در نماز جمعه سخنرانی دارم و گفتم اگر بمونم از دست حیوانهای درنده در امان نخواهم ماند . زمانیکه خواستم در بزنم ، دیدم علی گندابی با رفقاش عرق خورده و داره اربده کشی میکنه . دیگه گفتم خدایا توکل به تو و در زدم که دیدم علی گندابی درو باز کرد ، اربده میکشید و قمه دست داشت .
گوشه عبای منو گرفت و کشون کشون برد و گفت : آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟ گفتم : رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم که گفت : بابا شما هم نوبرشو آوردید ، هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه . گفتم : علی فرق میکنه و امشب ، شب اول محرمه اما تا این رو بهش گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد ، به طوریکه سرش را به دروازه میزد با خودش میگفت : علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه .
به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی که شیخ میگه : آخه حسن روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد ، مستمع میخواد . گفت : من این حرفا حالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت . چهار دست و پا نشست تو خاکها بشین رو شونه من روضه بخون ، اومدم نشستم رو شونه های علی شروع کردم به روضه خوندن که علی گفت : آهای شیخ این تجهیزات رو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس و بهش بگو آقا علیت اومده . من هم روضه رو شروع کردم :
" ای اهل حرم پیر علمدار نیامد / سقای حسین نیامد "
دیدم یک دفعه دارم بالا و پایین میرم و دیدم علی گندابی از شدت گریه یک گوشه صورتش را گذاشته رو زمینو اشک میریزه .
روضه که تموم شد ، علی گندابی گفت : شیخ ازت ممنونم میشم یک کار دیگه هم برام انجام بدی ؟ رویت رو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره . گفتم باشه و رفتیم خونه . فردا که در مسجد بالای منبر رفتم ، گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده . روضه که تموم شد مستقیم به در خونه علی گندابی رفتیم ، در که زدیم زنش در رو باز کرد ، گفتیم با علی گندابی کار داریم که زنش گفت علی گندابی رفت ، دیشب که اومد خونه حال عجیبی داشت گفت باید برم ، جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده .
علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد و کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف . میرزای شیرازی که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند ، تاعلی هم خودش رو برسونه . یک روز که باهم تو مسجد نشسته بودن و علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم در نجف به رحمت خدا رفته ، گفت : باشه همین جا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم . خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شد و قلبش به کار افتاده که میرزا گفت : قبر رو نپوشونید که حتما حکمتی در کاره . نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه ، اومدن دیدن علی رفته ، علی تموم کرده بود .
میرزا گفت : میدونید علی تو سجده چی گفته ؟ خدا رو به حق امام علی قسم داد و گفت : خدایا یک قبر زیر قدم زائرای امام علی(ع) خالیه میزاری برم اونجا .
.