🔸ادامه دلنوشته... به خودم اومدم... به این که چرا این بابا برای یک تصادف ساده، انقدر پیش فرض منفی داره؟ چطور با این که راننده رو نمیشناسه، فقط با نگاه به ماشینش داره قضاوتش میکنه؟ یاد تمام جوکهایی افتادم که توی فضای مجازی درباره وانت نیسان و راننده‌هاش ساختیم و گفتیم و خندیدیم. ناگهان متوجه شدم که من خودم هم توی این پروسه معیوب نقش داشتم. اگر چه کار این آقا رو توجیه نمیکنم ولی دیدم من هم در خشمش شریکم. بعد فکر کردم دیگه چه جوکها و حرفهایی زدیم؟ با حرف زدنمون در بدبختی چند نفر دیگه شریکیم؟ هر جا گفتند «دختر است دیگر...» خندیدیم. هر جا گفتند فلانی (اشاره به قومیتش) و مسخره ش کردن، هیچ اعتراضی نکردیم. وقتی یه نفر همه یک گروه یا صنف رو با هم جمع بست و صفتی رو بهشون اطلاق کرد، هیچی نگفتیم و تاییدش کردیم. انقدر در مورد ظاهر مردم حرف زدیم که اون‌ها رو در اضطراب و ترس فرو بردیم و هزاران حرف دیگه. اون روز متوجه شدم که مهم نیست من با چه نیتی حرفی رو میزنم، اون حرف ممکنه جرقه‌ای باشه که خرمنهای زیادی رو بسوزونه. اون روز ترسیدم... از عاقبت خودم. ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7