چند روز از مصیبتی که روی سرمون آوار شده می‌گذره! شهادت دومین مقام بلندپایه‌ی ایران! راستش تو این چند روز دل و دماغ هیچ کاری نداشتم. نه حالی برای تمیزکردن غبارهای روی وسایل خونه، نه حتی یک آشپزی درست درمون. می‌نشستم جلوی تلوزیون و بچه‌ها دور و برم بی‌قرار پرسه می‌زدند. امروز ناچار بودم برای انجام کارهای بانکی برم بیرون.‌ همه چیز شبیه قبل بود، فروشگا‌های زنجیره‌ای پر از مشتری، پروتئینی‌ها کامیون کامیون گوشت و مرغ خالی می‌کردند، بعضی‌ها خندون و یه عده محزون! آب از آب تکون نخورده بود. روزگار مثل قبل می‌چرخید. مثل شنبه و یکشنبه‌ای که گذشت! مثل همه‌ی این سه‌سال که داشتیمش!