بابا میگفت:« اگه خوب درس بخونید خودشون میان دنبالتون»
منظور بابا از «خودشون»، شرکتهای لِوِل بالا بود که دنبال نیروی نخبه میگشتند.
درسم خوب بود. صبح تا شب سرم توی درس و کتاب و فرمول بود و دلم توی شعر و داستان و کلمه!
اما از جایی که همیشه دل آدم یمین میرود و زندگی یسار، «خودشون» هیچوقت نیامدند دنبالم. من با تمامِ شوری که توی دلم دَلَمه بسته بود خودم را کشان کشان کشیدم تا همین الآن که چند هفته بیشتر نمانده به پایانِ سیوهفت سالگیام.
توی این چندهفته، میدانم مثل همهی این شبها کارم میشود دیدن فیلم و مستند و مصاحبه. بعدش هم بغض و خواب و خواب! واقعیتش این است که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری یخ زدهام. اشکهام حتی که همیشه دم مشکم بودهاند یخ زدهاند. روزها و شبها و نگاههام یخ زدهاند و کلمههام بیشتر از همه چیز.
دیروز داشتم گوسالههای سرگردان را میخواندم. قصهی نمیدانم چندم بود که رسیدم به «سطل آتش» و قلبم تالاپ گیر کرد همانجا. اصلا سطل نبود. یک قوطی مکعبی روغن هفده کیلویی ورامین بود پر از ذغال، که داشت شعله میکشید وسط سرما و سیاهی. دودش صاف میرفت بالا و هیچ کجا را جز دستهای زبر چاک چاکم گرم نکرد! همان موقع یک کلمه چکه کرد از پلکهام اما نه آنجور که عین یک بچهی آدم بیاید بشیند وسط و لب وا کند به حرف زدن. جوری که بفهمم چه مرگش است که نمیگذارد عین یک نویسندهی درست حسابی بنشینم داستانی بنویسم یا روایتی یا هرچیزی که بشود بهش گفت خواندنی!
من، این شبها وقتی مینشینم پای فیلم و مستند و مصاحبه، همهاش دنبال ردِ خودم میگردم وسط زندگیها! ببینم کدامشان انقدر قفل بودهاند که درست سر بزنگاه کلید مغز وارفته شان باز شده و چیز درست حسابیای دست و پا کردهاند. راستش، هنوز هم خودم را پیدا نکردهام چند هفته مانده به سیوهفت سالگیام. هنوز کف دستهام را بالای پیت حلبی روغن جامد دارم میسابم به هم، بلکه تا شبِ سیزدهِ دی چیزی چکه کند از چشمهام. چیزی که بشود اسمش را گذاشت خواندنی!
پنج سال گذشته!
پنج تا قصه از من فرار کردهاند و پنجتا سیصد و شصت و پنج روز, هیچ داستانی دربارهی مردی که دوستش دارم ننوشتهام! پنج سال چسبیدهام به یک نقطهی شهر و نه مصاحبهای گرفتهام، نه قصهی نشنیدهای را توی هوا بلعیدهام!
چند هفته مانده به سیوهفت سالگی! کاش همین حالا میتوانستم به جای فوت کردن شمع، تا جان دارم فوت کنم توی شعلههای پیت روغن جامد. هی شعلهها بروند بالا و من آرزو کنم همهی قصههای مَرد، بریزد توی کلمههام؛ آتش گُر بگیرد و کلمهها از چشمهام چکه کند و همهی صفحههای سفید روبروم سیاه شود!
آنوقت حسرتهای پنج ساله را میریزم توی آتش و تا ابد فقط مینویسم.
دارم میلرزم. ترکِ دستهام باز شده و خون زده بیرون.
دلم آن وقتها را میخواهد. پاییز و زمستان نوجوانی را.
کاش همان موقع، همهی فرمولها را میسوزاندم و سرم را میانداختم پایین میرفتم دنبال شعر و داستان و کلمه!
اصلا کاش درسم آنقدر خوب بود که «خودش» میآمد دنبالم!
#دیماهِهمیشهسرد
#دیماهِهمیشهداغ
#سیزدَهِ_دهِ_نودوهشت
@pichakeghalam