فروغ سرش را برمیگرداند:« بیا این پلاستیکه رو بگیر کفشاتو بذار»
.نمیدانم این لطف است یا تعیین تکلیف. دلم نمیخواهد با او بروم تو. میخواهم بروم جایی که بشود تنها زار بزنم و سردارم را بدرقه کنم. الان اگر گریه کنم لابد خیال میکند از رفتار شوهرم دلگیرم. بعد هم توی ذهنش داستان ببافد که خوب شد زن کریم نشده. شاید هم پیش خودش بگوید لابد کریم از زنش راضی نیست که داد و هوار راه انداخته پشت تلفن؛ بعد هم دو دوتا چارتا کند که اگر جای من بود چه ها میکرد!
کیسهی خاکی را از دستش میگیرم. سرش را که برمیگرداند خودم را بین جمعیت گم میکنم.
تلفنم باز زنگ میخورد.
یکی از توی جمعیت مردانه فریاد میزند:«شهدا رو از اون طرف حرم بردن بیرون»
یکهو دلم پهن میشود کف زمین. دکمهی سبز را لمس میکنم و میزنم زیر گریه. کریم با بغض فریاد میزند:« مریم کجایی؟ من الان روبروی تابوت شهدام»
گوشی را خاموش میکنم. عصر شانزدهم مو نمیزند با صبح سیزدهم . سرد و داغ و پر از حسرت...
#شانزدهِ_دی_اتفاق_افتاد
❌لطفا کپی نکنید.
@pichakeghalam