🚶جوانے نزد شیخے آمد و از او پرسيد: 😔 من كم سنے هستم اما آرزو هاے بزرگے دارم و نميتوانم خود را از كردن دختران جوان منع كنم، چـاره ام چـيست❓ ⚱ شیخ نيز كوزه اے پر از شير بہ او داد و توصيہ كرد كہ كوزه را بہ سلامت بہ جاے معینے ببرد و هيچ چيز از نريزد... 👊 و از یکے از شاگردانش نیز درخواست كرد او را همراهے كند واگر یک قطره از شير را ريخت جلوے همہ او را حسابے كتڪ بزند❗️ 👌 جوان نيز شير را بہ سلامت بہ مقصد رساند و هيچ چيز از آن نريخت❗️ وقتي شیخ از او پرسيد چند را در سر راهت ديدے❓ 😌 جوان جواب داد هيچ، فقط بہ فكر آن بودم كہ شير را نريزم كہ مبادا جلوي مردم كتڪ بخورم و در نزد آنہا خـوار و خفيف شوم... 🌸 شیخ هم گفت: اين انسان مؤمن است كہ هميشه را ناظر بر كارهايش ميبيند 🌸 🚫 وحواسش را جمع میکند تا آبرویش نزد خداوند نریزد.