🌹همه دور هم نشسته بودیم که آقا مهدی گفت: «خب آقای الموسوی، یه گزارش بده ببینم مشهد چه خبر بود؟ چی کار کردی؟» من هم با ذوق و شوق شروع کردم به تعریف و گفتم: «جاتون خالی آقا مهدی! سمینار نبود که، دومینار بود! با هواپیما بردن‌مون. اون‌جا هم یه هتل عالی با استخر و سونا و جکوزی و کلی امکانات!» همین‌طور که چشم در چشم‌های آقا مهدی دوخته بودم، فهمیدم پکر شد؛ طوری که ناراحتی در چهره‌اش معلوم بود. ساکت شدم و ادامه ندادم. لحظاتی بعد، آقا مهدی همان‌طور که داشت با سیخ‌های جگر توی دستش ور می‌رفت، گفت: «آقای الموسوی! این سیخا رو می‌بینی؟ اینا رو روز قیامت تو بدن آدم فرو می‌کنن! شما که می‌تونستی با اتوبوس بری، چرا با هواپیما رفتی؟ وقتی ماشین و اتوبوس و قطار و هواپیما هست، ما باید حداقل رو انتخاب کنیم. این پول‌ها مال ما نیست که راحت خرج کنیم!» گفتم: «من که نگرفتم آقا مهدی، خودشون هواپیما گرفتن!» این را که گفتم، ناراحتی‌اش بیشتر شد و دیگر حرفی نزد. 📚 کتاب ف‌ل‌31 📄 صص 204 و 205 🎤راوی: میرمصطفی الموسوی https://eitaa.com/piyroo