افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی قسمت ۲۹ و ۳۰ _آره بپرس راحت باش +اول اینکه میخوام بدونم چه ر
❣قسمت ۳۱ و ۳۲ _میخوام ازت یه سوال بپرسم دوست دارم حقیقتو بهم بگی . +یپرس مطمئن باش حقیقتو میگم اگر هم نتونم جوابی نمیدم . سر تکان میدهد و بعد از مکث کوتاهی لب به سخن باز میکند _میخوام بدونم تا حالا عاشق شدی ؟ +بستگی داره منظورت چه جور عشقی باشه من عاشق خیلی چیزها هستم مثلا یکیش خانوادمه . _نه منظورم این نیست . این‌ها عاشق یه آدم بشی و اون آدم.... میان حرفش میپرم +آها متوجه منظورت شدم. راستشو بخای تا الان نه. چطور مگه ؟ _همینطوری میخواستم بدونم +تو چطور ؟ غم عمیقی در چشم هایش مینشیند _آره عاشق شدم و عاشق هستم. با آمدن پیش خدمت بحثمان ناتمام میماند. سفارش ها را روی میز میگذارد و میرود. به لیوان قهوه ام خیره میشوم +میتونم بپرسم اون شخصی که عاشقش شدی کیه؟ البته اگه دوست نداری جواب نده . فنجان قهوه را در دستش میگیرد _ اونی که عاشقشم پسر داییمه. اسمش سبحانه. دو ساله عاشقشم تقریبا از ۱۷ سالگی . +پسر داییت دوست نداره ؟ _چطور مگه ؟ +آخه با یه غمی داری اینا رو میگی انگار از یه چیزی ناراحتی فنجان را به لب هایش نزدیک میکند و کمی مینوشد. نگاهش را به چشم هایم میدوزد _ناراحتم برای اینکه چند روزه دیگه مراسم نامزدیشه . از حرفش جا میخورم . ادامه میدهد... _دلیل اینکه گفتم بیای اینجا هم همین بود دلم خیلی گرفته . تو یه این مدتی که باهات بودم به این نتیجه رسیدم که میتونی هم صحبت خوبی برام باشی. فقط حرف هایی که بهت میگم رو به کسی نگو . عمیق نگاهش میکنم +چرا بهم اعتماد میکنی؟ اگه برم حرف‌هات رو به بقیه بگم چی ؟ _میدونم که آدم دهن لقی نیستی ولی اگر هم بگی عیبی نداره عاشقی که جرم نیست. سر تکان میدهم...نفس عمیقی میکشد _بهتره فعلا از این بحث دور بشیم بعد از اینکه قهوه مون رو خوردیم ادامه میدیم +درسته بعد از خوردن قهوه و کیک به یک دیگر خیره میشویم . سکوت را میشکنم +تا اونجا که فهمیدم تو از من بزرگتری درسته؟ _مگه تو چند سالته ؟ +من ۱۸ سالمه ولی مثل اینکه تو ۱۹ سالته چون گفتی دو ساله عاشق پسر داییت هستی و گفتی که از ۱۷ سالگی عاشقش بودی . لبخند کوچکی میزند _درسته ۱۹ سالمه کسی کنار میزمان می ایستد. سر بلند میکنم. اول نمیشناسمش اما با دیدن چشم های سبزش تازه به خاطر می آورمش . نگاه پرسشگرم را به هستی میدوزم . هستی لبخند پهنی میزند _ببخشید نورا جان یادم رفت بهت بگم نازی هم میاد. نازنین خیلی دوست داشت با تو بیشتر آشنا بشه منم بهش پیشنهاد دادم امروز که میایم کافه نازی هم بیاد. نگاهم را به نازنین میدوزم. ای کاش هستی با من مشورت کرده بود. نازنین دختر بدی نیست ولی در چشم هایش صداقت را نمیبینم . آرام کنار من مینشیند . زیر چشمی نگاهش میکنم. موهای مش کرده اش از روسری کاراملی رنگش بیرون زده . مانتوی بلند و مشکی ای همراه با ساپورت مشکی به تن کرده . صورت زیبا و سفیدش با چشم های سبزش چهره اش را جذاب تر کرده است. لبخند تصنعی میزند : _سلام نورا جان. از دیدنت خیلی خوشحالم. من نازنین احمدی ام. دوست داشتم بیشتر باهات آشنا بشم بنظرم دختر خیلی خوبی هستی . به زور لب هایم را به لبخند باز میکنم +سلام خیلی خوشبختم.من هم نورا رضایی‌ام. قبل از اینکه نازنین فرصت پیدا کند چیز دیگری بگوید صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم درمی‌آورم. با دیدن نام سوگل بی‌اختیار لبخند میزنم. با گفتن ببخشیدی بلند میشوم و از کافی شاپ خارج میشوم. تماس را بر قرار میکنم و سرحال میگویم +سلام سوگل جان خوبی ؟ _سلام نورا. نه اصلا خوب نیستم لبخندم را جمع و جور میکنم جدی میپرسم +چرا خوب نیستی؟ چی شده؟ با حالت عجز میگوید: _پسر خالم اومده خونم. خاله پریسامو یادته ؟ یه پسر ۴ ساله داره امروز با مامانم میخواست بره خرید پسرو گزاشت خونه ی ما . +الان مشکلت اینه که پسر خالت اذیتت میکنه ؟ _نه مشکلم اینه که باید برم جایی کار دارم کسی هم خونه نیست بچرو بزارم پیشش میخوام ازت یه خواهشی کنم +بگو عزیزم «حال شاهی بی پسر دارم که شب‌ها پشت کاخ رازهای سلطنت را مینویسد روی خاک» سعید صاحب علم «به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوق خیالی را خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را» فاضل نظری