افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی قسمت ۴۷ و ‌۴۸ بلند میشوم و ادامه میدهم +پاشو بریم . بقیه من
🌱قسمت ۴۹ و ۵۰ اینکه سجاد نمیگذارد پایم را ببینم کنجکاوترم میکند .کنارم مینشیند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد _خیلی درد دارید ؟ +اولش بیشتر بود اما الان انگار پام سر شده کلافه کلاهش رو از روی سرش برمیدارد و آب دهانش را با صدا قورت میدهد . دوباره سرم را بلند میکنم که پایم را ببینم ، این بار گوشه ی چادرم را میگیرد و روی صورتم را می اندازد . عصبی چادرم را کنار میزنم +چرا نمیزاری پامو ببینم ؟ مگه نمیگی چیزیش نشده سر تکان میدهد و با جدیت میگوید _اگه پاتو ببینی ممکنه هول کنی یک لحظه چیزی به ذهنم میرسد .سریع میپرسم +شلوارم پاره شده ؟ دوباره به پایم نگاه میکند. سریع نگاهش را از پایم میگیرد و به صورتم میدوزد _آره پاره شده از شرم گونه هایم سرخ میشود . سعی میکنم کمی پایم را جمع کنم تا نتواند آن را ببیند اما به محض تکان دادنش درد بدی در پایم میپیچد .از درد آخ بلندی میگویم . انگار سجاد متوجه شده که بخاطر اینکه پایم پوششی ندارد خجالت کشیده ام . بلند میشود و کنار پایم مینشیند و میگوید _پاتو تکون نده بعد چادرم را میگیرد و روی پایم میاندازد . در تمام این مدت سعی میکند به پایم نگاه نکند .زیر لب ( ممنونی ) میگویم و در دل خاله شیرین و عمو محسن را بخاطر تربیت درستشان تحسین میکنم . پایم شروع به تیر کشیدن میکند و بی اختیار جیغ خفیفی میکشم . سجاد سریع بلند میشود و کنارم می ایستد _چی شد ؟ با ترس میگویم +پام داره تیر میکشه _خیلی خب آروم باشید الان یه کاری میکنم. کلاهش را از روی زمین چنگ میزند و دوباره روی سرش میگذارد .موبایل را از جیبش بیرون می کشد و سریع شماره ای را میگیرد . تلفن را کنار گوشش میگزارد و بعد از سکوت کوتاهی خطاب به شخص پشت تلفن میگوید _الو ، سلام .خوب گوش کن ببین چی میگم حرف هایی که الان بهت میگم رو به هیچکس نمیگی و جلوی بقیه هم عکس العمل خاصی از خودت نشون نمیدی . دلم میخواهد بدانم با چه کسی صحبت میکند ، گوش هایم را تیز میکنم بلکه بفهمم . سجاد چند قدمی جا به جا میشود و بعد ادامه میدهد _الان آروم از باغ میای بیرون . مغازه آقا نادر رو که یادته کجا بود ؟ میای اونجا . نزدیک اونجا یه تپه هست میای پایین تپه فقط سریع بیا ، خودت یه بهونه ای جور کن که کسی شک نکنه . فکر میکنم دارد با سوگل صحبت میکندچون لحنش دستوری و خودمانی هست . برای چند ثانیه سکوت میکند . این بار به من نگاه میکند .نگاهش را از من میگیرد و دور میشود انگار میخواهد چیزی بگوید که من نفهمم ‌. نمیدانم چه میگوید اما حتم دارم هر چه که هست درباره ی من هست . سعی میکنم زیاد به این موضوع فکر نکنم . دلم میخوهد پایم را ببینم اما سجاد مدام من را نگاه میکند انگار میداند چه فکری در سرم میگذرد . اگر بفهمد میخواهم پایم را ببینم نمیگذارد .کم کم درد پایم بیشتر میشود .باید پایم را ببینم حداقل بفهمم دلیل این همه درد چیست . سرم را بر میگردانم تا سجاد را ببینم . انگار حواسش به من نیست . لبخند کوچکی میزنم و چادرم را میکشم تا از روی پایم کنار برود . سرم را آرام بالا می آورم اما چیزی نمیبینم . سعی میکنم خودم را بالا بکشم بلکه چیزی ببینم که ناگهان سردی چیزی را روی گونه ام احساس میکنم که سرم را به سمت چپ هل میدهد . صورتم را که برمیگردانم با قیافه ی درهم سجاد رو به رو میشوم . سریع چادر را روی پایم می اندازم . «دل ز تن بردی و در جانی هنوز درد ها دادی و درمانی هنوز» امیر خسرو دهلوی «بارها افطار خود را قبل موعد خورده ام بس که از زیباییت الله اکبر گفته اند» امین شیرزادی