✔️قسمت ۱۲۹
آرام دستم را روی پیشانی شهریار میکشم و تار موهای به هم ریخته روی پیشانه اش را کنار میزنم .
با باز شدن در سر برمیگردانم و دستی به صورت اشک آلودم میکشم .
سجاد لبخند محزونی میزند
_بهاره خانم بهوش اومده ، میای بیرون بهاره خانم بیاد ؟
سر تکان میدهم و بلند میشوم . سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم . از چهارچوب در خارج میشوم و همراه سجاد روی مبل مینشینم . هنوز کامل باور نکردهام شهریار شهید شده.محاسبه سر انگشتی میکنم، ۱۷ روز پیش شهریار رفت . درست گفته بود ، قبل از ۲۰ روز برگشت .
بهاره خانم از اتاق من خارج میشود .برخلاف همیشه موهایش را کامل زیر شالش فرو برده . زیر چشم هایش گود افتاده و رنگش پریده است . گریه کنان همراه عمو محسن وارد اتاق میشود و در را پشت سرش میبندد .
سرم را به سمت سجاد برمیگردانم .
+حالا برام تعریف کن ، بگو شهریار کجا شهید شد ، چجوری شهید شد ، اصلا بگو چه خبره ؟ چرا همه چی عجیبه ؟
سر تکان میدهد و لبخند دلسوزانه ای میزند
_بزار بعدا بگم الان حالت خوب نیست
+اتفاقا الان بگی بهتره ، میدونی هنوز خیلی باورم نشده ، بخاطر همین آرومم . تا آرومم بهم بگو . بزار زودتر باورم بشه ، بزار تا وقتی جسدش دفن نشده باور کنم .
سر به زیر می اندازد و به گل های قالی خیره میشود . آهی از سر حسرت میکشد . دلم برایش میسوزد ، دلش پر از درد وغم است اما بخاطر حال من مراعات میکند و زیاد به روی خودش نمی آورد .
با دقت نگاهش میکنم . تازه متوجه صورت سرخش میشوم .زیر آفتاب سوریه سوخته است.آنقدر ذهنم درگیر شهریار بود که حتی درست سجاد را نگاه نکردم ، حتی وقت نکردم ابراز دلتنگی کنم.نتوانستم ذوق کنم ، نتوانستم برایش از دلتنگی ها و نبودنهایش بگویم . فقط تا به خودم آمدم دیدم یک دنیا غم درد دلم تلنبار شده است .
نگاهی به دور و بر می اندازم .
مادرم و خاله شیرین در آشپزخانه نشسته اند و آرام حرف میزنند و گریه میکنند . پدرم و عمو محمود همراه پسرهای بسیجی جوان که در ابتدا دیدمشان به دنبال پرچم سیاه و حلوا و خرما رفته اند، این را از میان حرفهای مادرم و خاله شیرین متوجه شدم .
سجاد سر بلند میکنم و مستقیم به چشم هایم خیره میشود .نگاه منتظرم را که میبیند بلاخره قفل میان لب هایش را باز میکند
_از اولشم شهریار نرفت ایتالیا، قرارم نبود بره. قبل از رفتنم باهم هماهنگ کردیم.قرار شد یه مدت بعد از رفتن من به بهونه ایتالیا و کارهای شهروز و غیره بیاد سوریه . این نقشه رو کشید چون میدونست اگه بخواد مستقیم به خانوادش بگه که میخواد بره سوریه قبول نمیکنن.گفت وقتی رسیدم سوریه بهون زنگ میزنم میگم و ازشون حلالیت میخوام .همین کارم کرد . بلاخره با هزار زحمت تونست بهاره خانم و عمو محسنو از خودش راضی کنه.خودشم ناراحت بود از اینکه داره این کارو میکنه. حتی بعضی شبا گریه میکرد.ولی میگفت چاره دیگه ای نداشتم ، اگه میفهمیدن میخوام برم سوریه نمیذاشتن .وقتی به خانوادش گفت ، بهون گفت به هیچکس دیگه نگن که رفته سوریه .تو سوریه پیش هم بودیم . ماجرای شهید شدنش رو بعدا برات میگم ، الان توانش رو ندارم . خلاصه وقتی شهید شد خیلی یهویی قرار شد جسد رو برگردونن ایران . منم همراهش اومدم . دیروز به عمو محمد و بابام و عمو محسن گفتیم ، قرار شد بخاطر بی تابی نکردن بقیه کسی متوجه نشه و وقتی جسد رسید به همه خبر بدیم برای مراسم بیان . اینکه الان جسد شهریار تو خونه شماست هم بخاطر وصیت خودشه.هم به من چندیدن بار گفت هم تو وصیت نامش نوشته که به هیچ وجه جسدش رو بعد از شهادت نبرن خونه ی خودشون . وقتی ازش پرسیدم چرا نمیخوای ببرن خونه ی خودتون ، گفت چون پولی که باهاش خونشون رو خریدن
#خمس ندادست دلش نمیخواد وقتی شهید شد پیکرش بره تو همچین خونه ای .
با صدای جیغ بهاره مادرم و خاله شیرین سریع از آشپزخانه خارج میشوند و به اتاق میروند .
به احتمال زیاد دوباره بیهوش شده است .
با احساس گرمی چیزی روی گونه ام به خودم می آیم . تازه متوجه دست سجاد میشوم .انگشت شصتش را آرام روی گونه ام میکشد و اشک هایم را پاک میکند .اشک هایی که بی اختیار از چشم هایم باریده اند .
لبخند تصنعی میزنم تا سجاد نگران نشود .
دستش را از روی گونه ام پایین میکشد .
نگاهم میکند و میخواهد چیزی بگویند .
قبل از اینکه فرصت پیدا کند مادرم مرا میخواند .سریع بلند میشوم و به اتاق میروم .بهاره بی حال به دیوار تکیه داده .
خاله شیرین شانه اش را ماساژ میدهد