افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۹ _خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد... در ا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۹۰ صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !!"قضیه جدیه" !!... نمیتوانست همانجا بماند.کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت. _سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. _جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. _مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. _اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند. _اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش را آویزون کرد. _پس چی فکر کردی مامان خانم! _حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟! _آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد. _هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. **** شهاب عصبی دستی در موهایش کشید. _چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟! _خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...میگم صبر کن... اینجوری میکنی!پس چی بگم! _نگاه کن ما از کی کمک خواستیم! _شهاب جان! این امر خیره!هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.... شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست. _برام یه استخاره بگیر! محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد. _بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. **** صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد. _جانم مامان؟! _.... _بابا... چقدر عجله داری؟! _... _اومدم... اومدم... _... _باشه! گوشی را قطع کرد.کیسه های خرید را روی زمین گذاشت.کلید را به در زد. _سلام! مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش درهم جمع شد. _علیک السلام بفرمایید! _مهیا خانم من... مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد. _من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟! مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید. اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.... خریدها را برداشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت. _با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید... در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد.با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد. _سلام خوبید؟! بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست. _چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟! _چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند... مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت. _یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی! _نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم. مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت. _دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه... شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد. _مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم! مریم و مهلا خانم خندیدند.مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود.شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت. _اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟