روزی که ایشان به سوریه رفت من خیلی بی‌تاب شدم. قبلاً به من گفته بود شاید به سوریه برود، ولی چون خیلی گریه کردم و بی‌تاب شدم دیگر مطرح نکرد و من فکر می‌کردم فراموش کرده است. بعد از شهادت آقای نوری گفت اعزام جدید داریم و اگر شما راضی نباشی من نمی‌روم. گفتم همین‌جوری می‌گویی یا واقعاً نمی‌روی؟ گفت نه واقعاً نمی‌روم. شناسنامه‌اش پیش من بود و تا روز آخر اعزام پیشم ماند. شب آخر اعزام به خانه‌مان آمد و گفت فردا روز آخر اعزام است و ممکن است دیگر اعزام نشوم و نتوانم بروم. گفتم خودتان دوست دارید بروید؟ گفت باید از اسلام و حضرت زینب (س) دفاع کرد. گفت دوست دارم راضی باشی. تا لحظه آخر دلم نمی‌آمد شناسنامه را بدهم. سحر پیام داد و گفت من منتظر اذن شما هستم. گفتم دوست دارم بگذارم بروی ولی بادل خودم چه‌کار کنم؟ گفت که هیچ اشکالی ندارد اگر نخواهی من نمی‌روم به شرطی که جواب امام زمان (عج) را خودت بدهی. کم آوردم و هیچ جوابی نداشتم بدهم. گفتم بیایید و شناسنامه‌تان را بگیرید. گفت من دو رکعت نماز خواندم تا خدا خیر را به دلت بیندازد. ایشان هر وقت مستأصل می‌شد و هر وقت کم می‌آورد، نماز می‌خواند و جواب می‌گرفت. احتمال نمی‌دادم ایشان آسیب ببیند چه برسد به شهید شدن. قبل از رفتن به من دلداری می‌داد و می‌گفت چیزی نیست؛ خیلی‌ها می‌روند و سالم برمی‌گردند. زمان خواستگاری سه جلسه در مورد کارشان توضیح داد. آن روز گفتم اگر بخواهد اتفاقی بیفتد، می‌افتد. اگر آب هم بخورید ممکن است خفه شوید. هزار مرتبه شکر بهترین اتفاق برای کمیل رقم خورد. بارها گفته بود دعا کن من به مرگ طبیعی یا در رختخواب نمیرم. وقتی این حرف‌ها را می‌زد و می‌گفت برای شهادتم دعا کنید من درک نمی‌کردم و می‌گفتم مگر شهادت الآن هم اتفاق می‌افتد. الآن فهمیده‌ام شهادت به این نیست جلو گلوله و توپ قرار بگیرد بلکه شهید، قبل از رفتن از این دنیا به درجه شهادت رسیده است. شما اگر خصلت شهید را بگیرید به شهدا ملحق می‌شوید. کمیل هم قبل از شهادتش شهید شده بود. در وجنات و حرکاتش خصایص یک شهید را دیده بودم. تمام‌کارهایش را با سیره شهدا چک می‌کرد. گاهی همین‌طور که نشسته بود چشمانش پر از اشک می‌شد و می‌گفت فکر می‌کنی اگر الآن یک شهید جای من بود چکار می‌کرد. یک ماهی که کمیل سوریه بود من مثل اسفند روی آتش بودم. دلم آشوب بود. پیش خودم فکر می‌کردم از دوری ایشان است چون من طاقت دوری‌شان را نداشتم و حتی اگر مأموریت کوچکی می‌رفت به من سخت می‌گذشت. این بار برای سوریه به من خیلی سخت گذشت. سه بار بیشتر نتوانست از سوریه زنگ بزند و من در آن لحظات در حال خودم نبودم و حس عجیبی داشتم که برای خودم هم تعجب‌آور بود. خبر شهادتش را از زبان یکی از همکارانم خیلی ناگهانی شنیدم. همکارم برای کاری به فرمانداری می‌رود که ‌آنجا می‌شنود از سوریه شهید آورده‌اند. نام کمیل را می‌شنود و در سرکار می‌گوید که کمیل قربانی هم شهید شده است. این در حالی بود که همه می‌دانستند و نتوانسته بودند به من بگویند. می‌خواستند جو آرام شود بعد به من بگویند. https://eitaa.com/piyroo