🌸حسرت جشن عروسی سید به دلمان مانده بود اما ... ✍کنار مزار ایستاده بودم که یک بنده خدایی آمد و سلام کرد و گفت: «شما پدر شهید مدافع حرم هستید؟!» نمی‌شناختمش. گفتم: «بله! بفرمایید!» گفت: «من اصلاً شما رو نمی‌شناسم؛ حتماً شما هم منو نمی‌شناسین؛ اما یه موضوعی هست که باید بهتون بگم!» گفتم: «بفرما عزیزم!» گفت: «خونه‌ی ما نزدیک آقا رودبنده. اصلاً شناختی هم روی پسر شهید شما نداشته و ندارم؛ اما شب قبل از تشییع جنازه‌ی شهید، یه جَوونی به خوابم اومد که اصلاً نمی‌شناختمش. گفت: «فردا عروسی منه؛ حتماً بیا عروسیم.» از خواب بیدار شدم و اصلاً به خوابی که دیده بودم نه اهمیت دادم و نه فکر کردم. صبح وقتی دیدم از در و دیوار شهر تصویر یه شهید مدافع حرم آویزون شده با خودم گفتم خدایا من این شهید رو کجا دیدم؟! چقدر قیافه‌ی این شهید برام آشنا است! فکر و خیال این عکس دست از سرم برنمی‌داشت. مطمئن بودم اونو یه جایی دیدم؛ اما هرچی فکر می‌کردم یادم نمی‌اومد کجا دیدمش! یه لحظه یاد خواب دیشب افتادم! یه لحظه با خودم گفتم: «آره! خودشه! این عکس همون جوونیه که دیشب به خوابم اومد. همونی که گفت فردا عروسیمه و بیا تو عروسیم شرکت کن 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo