خاطره ای اززبان خواهر شهیدسید محمد جوادعلوی
پدر خارج از کشور بودن و داداشم دانشجوی اصفهان. موند توی خونه و توی آژانس مشغول به کار شد. می گفت«رسیدن به مادر و خواهرام عبادت بزرگیه. اینطوری راضی ترم.»
به نیت آقا امام علی(ع) مهریه خانمش رو ۱۱۰ سکه گذاشت و تمام مراسم عقدشون شد یک حلقه ساده و سه تا صلوات.
نیمه های شب بلند می شد و نمازشب می خواند. بعد از نمازصبح مقید به قرآن و زیارت عاشورا بود. دیگه عادت کرده بود. بعد از بین الطلوعین با بسم الله پیکانش رو بیرون می زد و یا علی(ع) ! شروع یه روز جدید.
همیشه از شهداء و جنگ با حسرت حرف می زد. با چند تا از دوستاش مجمع شهید آوینی رو توی حسینیه محل راه انداختن. دو تا آرزو بیشتر نداشت: « ظهور آقا امام زمان(ع) و شهادت»
روزهای آخر خیلی عجیب شده بود. نگاه ها و حرفهاش.
یادمه روز شنبه حمام رفت و غسل شهادت کرد. حسابی به خودش رسید. با تک تک اعضای خانواده خداحافظی کرد، اونم با نگاه خاصی که تا حالا ندیده بودم. گفت: دارم می رم زیارت شاهچراغ(ع)
قرار بود توی راه سونوگرافی بابا رو بگیره، برای همین نماز دیرتر رسیده بود حسینیه.
پسر عموم می گفت: اصرار کردم که وایسا با هم می خونیم، من کار دارم. گفته بود: خیلی دیر شده باید نمازم رو بخونم. چند دقیقه ای از ورودش نگذشته بود که صدای انفجار فضا رو پر کرد .
https://eitaa.com/piyroo