با احمدآقا و بچه هارفتیم جمکران. پس از نماز راننده گفت: اگر میخواهید سوهان بخرید یه ساعت وقت دارید. ما هم راه افتادیم سمت مغازه ها. دیدم احمدآقا از پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد! با دوستم اورا تعقیب کردیم. یک دفعه احمدآقا برگشت و گفت: چرا دنبال من می آیید؟ _شما پشت سرت را میبینی؟  _کار خوبی نکردید. برگردید. _نمیشه ما رفیقیم. هرجا بری ما هم میاییم. اینجا تاریک و خطرناکه، یک وقت حیوانی به شما حمله میکنه... _خواهش می کنم برگردید. _نه،تا نگی کجا میری ما برنمیگردیم! دوباره اصرار کرد و ما هم جواب قبلی. _سرش را انداخت پایین. طاقتش رو دارید؟میتونید با من بیایید؟ _مگه کجا میخوای بری؟ _دارم میرم دست بوسی مولا. ترسیده بودیم. من بدنم میلرزید. احمد به راهش ادامه داد و گفت: اگه دوست دارید بیایید بسم الله. شاید الان با خودم میگویم ای کاش می‌رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. ساعتی بعد احمد آقا آمد. چهره اش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سرجایش نشست. از آن روز سعی می کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚کتاب عارفانه؛ص۸۸ تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان مزارشهید: بهشت زهرا؛ قطعه۲۴، ردیف۲۶ https://eitaa.com/piyroo 🕊