💕❣ خانه ما و آنها روبروی هم بود یك روز ناهار آنجا می خوردیم و یك روز اینجا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند. خانمش به نظر كمی دمق بود. پرسیدم: چی شده؟ چیزی نگفت: فهمیدیم كه حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در می زنند. در را باز كردم. یوسف بود. روی یك كاغذ بزرگ نوشته بود : «من پشیمانم» و گرفته بود جلوی سینه اش. همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد. این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود. 📘هاله‌ای از نور، ص٧ https://eitaa.com/piyroo 🕊