🍂 🔻 💢 قسمت صد و نودم: چهار دونه و نصفی! شبای جمعه بجای آب‌گوشت شام، خورش لوبیا داشتیم و هر دو نفر توی یه بشقاب می خوردیم. اون وقتا من و صادق‌زاده هم غذا بودیم. شامو که گرفتیم دیدیم تو ظرف ما کلاً نُه دونه لوبیا هست. نه این که به ما کم داده باشن. اتفاقا مسؤل غذا خیلی عادلانه تقسیم می‌کرد ، ولی دیگه کرَم و سخاوت بعثیا در همین حد و اندازه بود. روزی چند دونه بیشتر و روزی دیگه چند تا کمتر. چهارتا من برداشتم و چهارتا علی. یه دونه لوبیا مونده بود و هی به هم تعارف می‌کردیم. من بشوخی گفتم ببین علی آقا من بزرگ‌ترم و ایثارم بیشتره. امشب میخام ایثارمو به نمایش بزارمو نصف لوبیا رو بهت ببخشم. بخور نوش جونت. یکی سیر بشه بهتره تا هر دو مون گشنه بمونیم. علی هم با دو انگشتش لوبیا رو ورداشت انداخت بالا. تا مدتها سرِ بسر علی میذاشتم که ببین چه رفیق ایثارگری داری! اون شب من گشنه سرمو زمین گذاشتم و نصف لوبیام رو به تو بخشیدم که تو سیر بخوابی. علی هم می‌گفت! بابا کچلم کردی با اون نصف لوبیا. آخه یه نصفه چطور میتونه آدمو سیر کنه و خلاصه این جر و بحث و استدلال ما ادامه داشت تا سوژه بعدی گیرمون بیاد. یکی از چیزهای خنده‌دار زمان اسارت، سهمیه‌بندی خرما یا انگور بود که چند ماه یه بار با کلی منت گذاشتن بر سرِ بچه‌ها به ما می‌دادن. وقتی سهمیه بین آسایشگاه‌ها تقسیم می‌شد‌، انگار بین چند خانواده دو سه نفره تقسیم می‌کردن. اونقد کم بود که مسئول تقسیم غذا خوشه‌ها رو دونه می‌کرد و به هر نفر، چیزی در حدود ده یا دوازده دونه انگور بیشتر نمی‌رسید. خرما هم نهایتش سه چهار دونه بود. قسمت خنده‌دارش این بود که گاهی، وقت تقسیم میوه‌هایی مانند انگور و پرتقال می‌پرسیدن که شما همچین چیزایی توی ایران دارید یا تا حالا خوردین؟!! نمی‌دونم چی تو گوش این بینواها خونده بودن که کشور و مردم ایران رو با اون همه وفور نعمت مثل سومالی و اتیوپی می‌دیدن و حتی بدتر! بچه‌ها به هم نگاه می‌کردن و با پوزخند به هم می‌گفتن والا گاوهای ما تو ایران از اینا نمی‌خورن تا چه برسه به ما. گاهی به خاطر همین پوزخندا یکی دو نفر زیر کتک می‌رفتن. این بندگان خدا اونقد توی جهالت و بی‌خبری خودشون دست و پا می‌زدن که چشم و گوش بسته هر چه از رادیو و تلویزیون‌شون علیه ایران پخش می‌شد رو باور می‌کردن. وقتی کمی وضع عادی‌تر شده بود و بعضی از بچه‌ها از انواع میوه‌ها و وسایل لوکس تا رفاهیات ایران و وضع عمومی و معیشت خانوارهای ایرانی براشون تعریف می‌کردن‌، نزدیک بود دو تا شاخ از کله شون بزنه بیرون . اکثرا هم باور نمی کردن و فکر می‌کردن بچه ها دارن گزافه‌گویی می‌کنن و میخان اونا رو دق بِدن. وقتی کسی می‌گفت: مثلاً اکثر خونواده های ایرانی یخچال‌، تلویزیون، تلفن، فرش، ماشین لباس‌شویی دارن و قیمت گوشت، مرغ، برنج و حبوبات و میوه‌جات اینه و متوسط درآمد خانوار ایرانی این‌قدره، براشون تازگی داشت و فکر می‌‌کردن ما داریم دستشون میندازیم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo