● رمان ِ:
#ازعشقتادمشق ○
#پارتسوم..
با رسیدن به مسجد از ماشین پیاده شدیموبهطرفدرورودی مسجد رفتیم
داشتیم با بابا هماهنگ میکردیم که چه ساعتی دم در باشیم تا باهم برگردیم که خانواده آقای مهدوی رو دیدیم...
{همسایمون بودن قبلا...}
سلام علیک کردیم.. و مادرم به خاله معصومه گفت : پسرای گلت کجا معصومه خانم؟
خاله معصومه گفت : دارن میان ، رفتن ماشینو پارک کنن ...
و رو کرد به منو و حلما گفت : شما چطورید دخترایگلم؟ماشالا چقدر بزرگ شدید .. چهخانمورعناشدید...
#تبارکالله✨
تشکرکردیم..
و رو به مادر کردم و گفتم که ما میریم داخل مسجد و با حلما به طرف مسجد حرکت کردیم
تا پشتمان را کردیم به آن ها و راه افتادیم ، صدای سلام علیک دو مرد با پدر و مادرم بلند شد...
...
چاییم رو روی میز گذاشتم و رو به پدر گفتم :
بابایی.. شما کی میخوای برگردی سوریه؟ با این وضع دست و پا که نمیتونی دوباره بری..
میتونی؟...
پدرم گفت : به زودی باید برگردم.. چون فرماندم..نمیشه که نرم🙄
بغض کردم و نگاه به حلما کردم .. به مادرم نگاه کردم انگار از این موضوع خبر داشته و این موضوع آزارش میداده...
در همون حین پدرم گفت : حالا نمیخواد ناراحت شید.. تا ۲ هفته دیگه هستم..🙂
راستی قراره توی این دو هفته شمارو ببرم شلمچه...☺️
با تعجب به بابا گفتم : بابایی شماکه دیشب تا مسجد رفتیم و رانندگی کردید، پاتون اونقدر اذیت شد.. میخواید تا شلمچه رانندگی کنید؟😳
بابام گفت : تنها نمیخوایم بریم که...
منو حلما یک نگاه از سر نفهمیدن به هم کردیم و به بابا گفتم : یعنی چی تنها نمیریم؟
بابا گفت : ...
#ادامهدارد...
✍🏻|بانویدمشقی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo