🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هفتاد و یکم آخرین جابجایی روز شنبه ۱۳ مرداد ۶۹ عراقی ها بدون مقدمه اومدن و گفتن سریع وسایلتونو جمع کنین و آماده رفتن بشید. ما هم که دیگه این جابجایی‌ها برامون عادی شده بود، وسایلامونو جمع کردیم وکوله پشتیا رو انداختیم روی دوشمون و حرکت کردیم. درِ قلعه وا شد و بدون اینکه دست و چشمامون رو ببندن راه افتادیم. نگهبانای بعثی بدجوری مضطرب و دستپاچه بودن. خبرایی شده بود که ما از اونا بی خبر بودیم. انگار مسافتمون زیاد نیست که پیاده داریم میریم. آره همینجور بود. رسیدیم سر جای چند ماه پیشمون که همه چیز خوب بود. بچه ها به هم می‌گفتن اینجا ملحقه آره خودشه. دوباره برمون گردوندن ملحق. توی این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده که برگشتیم ملحق و از زندان قلعه خلاص شدیم، شایعاتی از طرف برخی نگهبانای عراقی بگوش می‌رسید که تعدادی اسیر کویتی رو میخوان بیارن سرِ جای ما توی قلعه. کم‌کم شایعات به حقیقت پیوست و از طریق آشپزا و بهیارای خودمون و تعدادی از نگهبانای عراقی متوجه شدیم که بله! قضیه اسرای کویته. حالا اونا باید زندانی بکشن و ما برگردیم اردوگاه. بعثیا، کویتی‌های دوست و برادر عربِ دیروز و دشمن امروز رو حتی به این اندازه آدم حساب نکرده بودن که بیارنشون توی اردوگاهِ خالی ملحق. چپوندنشون توی زندان و خدا می‌دونه چه بلاهایی که سرشون نیاوردن. حالا اونا زیر کابل و کتک بودن و افتاده بودن تو اتاقای تنگِ زندان قلعه، دقیقا مثل روزای اول اسارتِ ما. هر چه بود برای ما خیر شد و ۴۲ روز پایانی اسارت رو راحت گذروندیدم. ماجرا ازین قرار بود که بعد از حمله صدام به کویت، تعدادی از کویتی‌ها اسیر شده بودن و آورده بودنشون اردوگاه ۱۸ و می‌خواستن بیارنشون زندان قلعه بجای ما. واقعا خنده‌دار بود. نمردیم و دیدیم چطور گردن‌کلفتا و پولدارای کویتی که همیشه دستشون تا آرنج توی حلق صدام بود و همه جوره کمکش می‌کردن، حالا باید میومدن مثل ما شوربا با طعم کابل می‌خوردن. دنیاس دیگه! انتظار وفا از گرگ داشتن مثل انتظارِ خُنَکی از آتیشه. چقدر امام به این زبون نفهما گفته بود که دلتونو به این صدام خوش نکنین و بهش کمک نکنین. این آدم دیوونه‌س. کارش که با ما تموم بشه میاد سراغتون. حالا همون روزی شده بود که امامِ ما پیش‌بینی کرده بود. هر چه بود برای ما بد نشد. کاش صدام زودتر به کویت حمله می کرد.! از اون زندان و چاردیواری دلتنگ خلاص شدیم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾