﴾﷽﴿
❤️
#رمان_آیه_های_جنون
❤️
#پارت_10
مردے هم سن و سال پدرم شاید ڪمے بزرگتر،ڪت و شلوار قهوہ اے تیرہ بہ تن در چهارچوب در ایستادہ بود.
پدرم با دیدن مرد،نگاهے بہ من انداخت،لبخند مصنوعے زد و گفت:سلام آقاے ساجدے بفرمایید!
مرد یااللهے گفت و وارد شد.
آرام سلام ڪردم،همراہ با لبخند جواب سلامم را داد.
پدرم همانطور ڪہ با ساجدے احوال پرسے میڪرد بہ سمت صندلے راهنمایے اش ڪرد.
باهم روے دو صندلے پشت میز نشستند.
ساجدے بہ من نگاہ ڪرد،پدرم رد نگاهش را گرفت و نگاهے بہ من انداخت و سرش را بہ سمت ساجدے برگرداند:دخترمہ!
ساجدے با مهربانے گفت:خدا حفظش ڪنہ!
پدرم تشڪر ڪرد.
ساجدے با حسرت گفت:قدرشو بدونا!دختر رحمتہ!خدا ڪہ رحمتشو نصیب من نڪرد!
سریع گفتم:پس خدا بابا رو خیلے دوست دارہ ڪہ چهارتا رحمتشو پشت سر هم بهش دادہ!
_سلام!
صداے بَم پسرے جوان اجازہ ے صحبت بیشترے نداد!
پسر قد بلندے با ڪت و شلوار مشڪے و پیراهن سفید سادہ در چهارچوب در ایستادہ بود.
موهاے مشڪے اش را معمولے شانہ ڪردہ بود،معلوم بود تازہ صورتش را شش تیغہ ڪردہ!
پدرم جواب سلامش را داد.
بہ من نگاهے نڪرد،انگار من را نمیداد.
مودبانہ گفت:اجازہ هست؟!
پدرم بلند شد و گفت:بفرمایید مغازہ ے خودتونہ!
پسر وارد مغازہ شد و بہ سمت پدرم و آقاے ساجدے رفت.
برگہ اے از جیب ڪتش درآورد و سمت ساجدے گرفت.
_بابا اینو بخونید فوریہ!
پس پسرِ ساجدے بود.
ساجدے نگاہ ڪوتاهے بہ برگہ انداخت و گفت:چند دیقہ صبر ڪن.
پدرم صندلے اش را بہ پسر تعارف ڪرد اما نپذیرفت و گفت سر پا راحت است.
بوے عطر ملایم و خنڪش مغازہ را برداشتہ بود.
پدرم بہ من نگاہ ڪرد و یڪ تاے ابرویش را داد بالا.
خندہ اے مصنوعے ڪرد و گفت:میخواستم بگم بچہ آخریا همیشہ حاضر جوابن!
همانطور ڪہ از پشت میز بیرون مے آمدم گفتم:تہ تغاریا بعلہ! منڪہ آخرے نیستم.
بہ سمت در قدم برداشتم:آخرے یاسینہ ڪہ اون بیچارہ ام زبون ندارہ! منِ بیچارہ!
ساجدے خندید و گفت:ماشااللہ!
خودم هم خندہ ام گرفت،یاد حرف نورا افتادم"انگار این زبون بودہ بعد ڪالبد آدم بهش دادن"
رو بہ پدرم و ساجدے گفتم:با اجازہ تون،خدافظ!
نگاہ ڪوتاهے بہ پسر جوان انداختم،نگاهش بہ سمت دیگرے بود.
پدرم با نگاهے اخم آلود جوابم را داد!
از چشمانش خواندم"وایسا بیام خونہ دارم برات"
از مغازہ خارج شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ نگاهم بہ ویترین یڪ لوازم التحريرے افتاد.
دیوان اشعار فروغ پشت ویترین خودنمایے میڪرد.
دو سہ تا از اشعارش را خواندہ بودم.
غم شعرهایش را دوست داشتم!
یاد پول جیبے هاے مدرسہ ام افتادم،سریع از داخل جیب مانتویم درشان آوردم.
بیشتر از پول یڪ ڪتاب میشد.
بے معطلے وارد لوازم التحريرے شدم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#لیلی_سلطانی💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo