. . ✂️ روز اول مدرسه برادر احمد بود که اون‌ها رو به خونشون رسونده بود. خانم معلم راست می‌گفت. چون دیگه هیچ وقت کسی برای مردم روستای اونا مزاحمتی درست نکرد. چون می‌گفتند: سربازهای صدام و آدم بدای اون طرفا خیلی از «برادر احمد» و دوستاش می ترسیدند. مهدی نمی‌دونست چرا دشمنا اینقدر از برادر احمد می‌ترسیدند؟ اون‌که این همه مهربون بود. بچه ‌ها و مامان و باباهاشون که خیلی زیاد اون رو دوست داشتند و به خاطر همین توی روستا همه او را به نام (کاک احمد) می‌شناختند، اون هم مثل یک برادر واقعی حرف‌های مردم رو گوش ‌می‌کرد و تا می‌تونست بهشون کمک می‌داد . 🔹 🔹۲۷بعثت. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo