✨یک شب در منطقه دیدم ابوالفضل ناراحته و معلوم بود از کمر درد رنج می بره ... ✨بهش که رسیدم گفتم چیه برادر، چی شده؟ گفت: چیز خاصی نیست انشالله خوب میشه، فقط ناراحتم از رسیدگی به کارهای بچه ها و عملیات جا بمانم. امیدوارم سریعتر خوب بشم... ✨خلاصه شروع کردم به ماساژ کمرش و می دانستم این کمردرد همینطوری نیست، چون ۲-۳ ساعت قبل خوب خوب بود... ✨بالاخره قفل زبانش شکسته شد و گفت: یک مکان از خط احتیاج مبرمی به مهمات داشت که به علت خطر زیاد کسی حاضر نشد مهمات به جلو ببره، خودم به تنهایی چندین جعبه مهمات سنگین رو زیر تیر و ترکش به سختی بردم. همین باعث کمر دردم شده. ✨با خودم گفتم هنوزم شبیه شهید همت پیدا میشه... خودش فرمانده گردانه و جعبه مهمات می بره... 🔺روایتی از همرزم شهید https://eitaa.com/piyroo