#رمان_محمد_مهدی 62
🔰تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان !
دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلبم خیلی تند داشت می زد
زیر چشمی مراقب ساسان هم بودم ، دستپاچه شده بود...
خدایا ، یعنی میشه جایزه رو من بگیرم؟
اخه این جایزه یه لذت دیگه داشت از بقیه جایزه هایی که خانم معلم یا پدر و مادرم برای خریده بودن متفاوت تر بود
👌 جایزه ای که خود خدا به من داده!
چون سوال درباره خدا رو جواب داده بودم
🔰 یاد صحبتهای یکی از مشاورین دینی تو تلویزیون به معلم ها و خانواده ها افتادم که داشت می گفت یکی از بهترین راه های تشویق بچه ها به سمت خدا و دین ، تعیین یک سری وظایف از جمله پاسخ به سوال یا نمازخواندن یا هرچیز دیگه و بعد اون ، هدیه دادن به کسانی که خوب انجام دادن ، هست
با این راه بچه ها با ذوق و شوق مسائل دینی خودشون رو یاد می گیرن و یه انگیزه بالایی براشون پیدا میشه
بابا هادی هم همیشه برای من از این کارها میکنه
دوچرخه ای که خونه دارم رو به خاطر یاد گرفتن تفسیر سوره ناس و فلق طبق تفسیر حاج اقا قرائتی ، برام خریده بود
همه اینها داشت تو ذهن من مرور میشد و خانم معلم هم لحظه به لحظه داشت نزدیک تر میشد...
❇️ نگاه همه بچه ها اومد سمت ما
دیگه هرچی چشم تو کلاس بود ، داشت من و ساسان و کادوی داخل دست های خانم معلم رو نگاه می کرد...
یه کادو بیشتر نبود، یا می رسید به من یا ساسان
اما کدوم یکی از ما ؟
اصلا جایزه چی می تونست باشه ؟؟؟
به نظر نمی رسید اسباب بازی باشه
اما اصلا هرچی که باشه ، مهم این هست که جلوی جمع جایزه می گیرم
✅ خانم معلم اومد جلوی من و ساسان و ایستاد.
نگاهی به من کرد ،
پیش خودم و تو دل خودم گفتم آخ جااااااااااااااان
مال من شد!
✳️ یهو دیدم نگاه خانم معلم رفت سمت ساسان...
حالا این نوبت ساسان بود که بیشتر دست و پاش رو گم کنه...
یعنی جایزه داشت به ساسان می رسید؟؟؟
✳️ تا اینکه خانم معلم یک مرتبه اسم من رو صدا زد!
یعنی وااااااااااااااااااااااااای
جایزه برای من شد
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo