🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_190
-بابا ماکان بذار برسم.
ماکان مکثی کرد وگفت:-اومدی؟
ارشیا خندید و گفت:
-یکی دو ساعتی هست رسیدم.
-بابا بی معرفت چرا خبر ندادی بیایم استقبال.
-اتفاقا برای همین خبر ندادم.
-باشه یکی طلبت.
-کجایی بیام ببینمت؟
-تو بی خود می کنی می خوای بیای منو ببینی. بشین سر جات من اومدم.
-باشه بابا جوش نیار.
-اومدم.یا علی.
ارشیا گوشی را روی میز گذاشت دستش را توی موهایش کشید و حوله اش را برداشت و رفت سمت حمام.تا ماکان بیاید دوش گرفته و تر و تمیز وارد سالن شد. مهرناز خانم با دیدن
پسرش لبخندی زد و گفت:
-عافیت باشه.
-سلامت باشین.
- مامان مهمون داریم.
-کیه عزیزم؟
-ماکان داره میاد. تازه بش خبر دادم اومدم.
-قدمش رو چشم
و بلند شد و رفت سمت آشپزخانه.ارشیا نشست کنار عماد و گفت:
-خوب چه میکنی با این آبجی خانم ما.
عماد خندید و گفت:
-می سوزیم و می سازیم.
آتنا اعتراض کرد:
-عماد!!!
-ای بابا شنیدی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻