🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -بابا ماکان بذار برسم. ماکان مکثی کرد وگفت:-اومدی؟ ارشیا خندید و گفت: -یکی دو ساعتی هست رسیدم. -بابا بی معرفت چرا خبر ندادی بیایم استقبال. -اتفاقا برای همین خبر ندادم. -باشه یکی طلبت. -کجایی بیام ببینمت؟ -تو بی خود می کنی می خوای بیای منو ببینی. بشین سر جات من اومدم. -باشه بابا جوش نیار. -اومدم.یا علی. ارشیا گوشی را روی میز گذاشت دستش را توی موهایش کشید و حوله اش را برداشت و رفت سمت حمام.تا ماکان بیاید دوش گرفته و تر و تمیز وارد سالن شد. مهرناز خانم با دیدن پسرش لبخندی زد و گفت: -عافیت باشه. -سلامت باشین. - مامان مهمون داریم. -کیه عزیزم؟ -ماکان داره میاد. تازه بش خبر دادم اومدم. -قدمش رو چشم و بلند شد و رفت سمت آشپزخانه.ارشیا نشست کنار عماد و گفت: -خوب چه میکنی با این آبجی خانم ما. عماد خندید و گفت: -می سوزیم و می سازیم. آتنا اعتراض کرد: -عماد!!! -ای بابا شنیدی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻