🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج باز هم بی خیال از پله بالا رفت و بدون اینکه به مهتاب نگاه کند گفت: _خودم می دونم اسمش چیه موقع انتخاب واحد اسمش جلوی درس بود. - وای امروز عصر کارگاه داریم. چهارشنبه هم چاپ. بعد برگه را دوباره مچاله توی کوله اش چپاند و دنبال ترنج از پله بالا دوید. -اه ترنج با توام. -خوب شنیدم چکار کنم حالا؟ مهتاب موهایش را که از مقنعه بیرون زده بود دوباره کرد توی مقنعه و گفت: -یعنی اصلا برات مهم نیست؟ ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت: -نه. همچین موضوع مهمی هم نیست. تازه... مهتاب که همیشه مرض فضولی داشت با همین حرف ترنج انگار که کک به جانش افتاده باشد ورد برداشت که _تازه چی؟ تازه چی؟ بگو دیگه. ترنج کیفش را گذاشت روی صندلی و چادرش را برداشت و با دقت تا کرد. مهتاب داشت خون خونش را می خورد که ترنج اینقدر خونسرد بود. -ای بمیری ترنج بگو دیگه. ترنج نگاه بی تفاوتش را دوخت به مهتاب و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻