🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان دست دراز کرد و کت را گرفت و گفت -بریم. ماکان خودش هم از هیجان داشت می مرد. وقتی ترنج سوار شد. فوری به ارشیا زنگ زد: -ما داریم میام. -دقیقا میاریش همون جا که من گفتم. -باشه باشه. و سریع سوار شد. -خوب کجا بریم؟ -هر جا تو بگی؟ بریم یه کم قدم بزنیم توی این هواخیلی می چسبه. برای ترنج فرق نمی کرد. برای همین گفت: - باشه. ماکان ترنج را جلوی پارک پیاده کرد و دستش را گرفت و به راه افتاد. تازه ترنج ان موقع بود که متوجه شد کجا هستند. رو به ماکان گفت: -جا قحط بود؟ ماکان با تعجب گفت: -برای چی؟ پارکه دیگه؟ ترنج پوفی کرد و با خودش گفت:پارکه دیگه. ماکان داشت دنبال نشانی که ارشیا داده بود می گشت. بالاخره پیدا کرد. نمی فهمید ارشیا چه اصراری داشت حتما همان نیمکت خاص باشد. ترنج ولی کاملامتوجه شد که ماکان دارد او را به کدام سمت می برد. -نمیشه از این طرف نریم؟ -اه ترنج یه بار با داداشت اومدی بیرون اینقدر نق نزن اصاا امروز هر چی من گفتم. قدم زنان به نیمکت مورد نظر نزدیک شدند که ماکان گفت: -می خوای یک کم اینجا بشینیم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻