✯رویای صادقه یدالله روزی که به همراه مادرش برای خواستگاری آمدند.گفت می خواهد با من به تنهایی صحبت کند.چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه.برام عجیب بود که چطور هیچ شرط و ملاکی مطرح نکرد.بعد ازدواج گفت: چند سال پیش،تو رو توی خواب دیدم که لباس سبز تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست. )اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای اولین بار ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر مانتو سبز تنم بود. قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید.) روز دل کندن یدالله هرچندگذشتن وراضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم واجباری درکارنبود.می دیدم که چه شوقی واسه رفتن داره.شب اعزامش باهم رفتیم مسجد ،بعدنماز به رستوران واسه صرف شام رفتیم. وقتی ازدرخونه کاسه آبی پشت سرش ریختم...قلبم انگارهمون لحظه داشت میزدبیرون وبغض سنگینی داشت خفه م میکرد.دلم آشوب بود.ازهمون لحظه دلتنگیم شروع شد.ولی سعی کردم طوری رفتارکنم که نگران نشه. حتی اشکی واسه رفتنش نریزم که نکنه دلش بلرزه. روزای اول هرروزچندبارتماس می گرفت. ازحرم حضرت زینب(س)وغربت اونجابرام میگفت. میگفت کاش کنارش بودم وغربت اونجارومیدیدم. آخرین باری که تماس گرفت۸فروردین۹۶بودو... آخرین جملاتی که بینمون ردوبدل شداین بودکه گفتم مراقب خودت باش، یه یدالله که بیشترندارم. توجوابم گفت:نگران نباش ،من هرلحظه بیادتم. بعداین تماس دیگه تماس نگرفت. تا این 12فروردین 96، آسمونی شد. 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهید یدالله ترمیمی صلوات🌼 https://eitaa.com/piyroo