🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺
🌸
📡
@pm_Basirat 💯
❣﷽❣
#زندگینامه_حضرت_موسی_ع 0⃣1⃣
موسي عليه السلام نزديك آن دو دختر آمد و گفت: چرا كنار ايستادهايد؟ چرا گوسفندهاي خود را آب نميدهيد⁉️
دختران گفتند: پدر ما پيرمرد سالخورده و شكستهاي است و به جاي او، ما گوسفندان را ميچرانيم. اكنون بر سر ا ين چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستيم، تا بعد از آنها از چاه آب بكشيم.
موسي(عليهالسلام) از شنيدن اين سخن سخت ناراحت شد، چه بيانصاف مردمي هستند كه تمام در فكر خويشند و كمترين حمايتي از مظلوم نميكنند⁉️
جلو آمد و دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند و به تنهايي از آن چاه، آب كشيد و گوسفندهاي آنان را سيراب كرد.
آنگاه موسي(عليهالسلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس براي استراحت به سايه درختي رفت. دختران به طور سريع نزد پدر پير خود كه حضرت شعيب پيامبر(عليهالسلام) بود، بازگشتند و ماجرا را تعريف كردند. شعيب(عليهالسلام) به يكي از دخترانش كه «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پيش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت كن تا از وي پذيرايي كنيم و از اين اعمال نيكش قدرداني كنيم.
موسي(عليهالسلام) در زير سايه درختي نشسته بود، كه صفورا دختر زيباي شعيب (عليهالسلام) رسيد، توأم با شرم و حيا خطاب كرد: پدرم تو را ميخواهد و قصد دارد از اين جوانمرديت سپاسگزاري كند.
موسي(عليهالسلام) در حالي كه شديداً گرسنه بود و در مدين، غريب و بيكس به نظر ميرسيد، چارهاي نديد، جز اينكه دعوت شعيب(عليهالسلام) را بپذيرد و در كنار دختر او «صفورا» روانه خانه وي گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسي(عليهالسلام) را به خانهاش راهنمايي كند، ولي هوا متغير بود، باد شديدي ميوزيد، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او كنار رود، حيا و عفت موسي(عليهالسلام) اجازه نميداد چنين شود، به دختر گفت: من از جلو ميروم، بر سر دوراهيها و چند راهيها مرا راهنمايي كن.
موسي(عليهالسلام) وارد خانه شعيب(عليهالسلام) شد، خانهاي كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانيت از همه جاي آن نمايان، پيرمردي با وقار باموهاي سفيد در گوشهاي نشسته، به موسي(عليهالسلام) خوش آمد گفت.
ادامه داستان در قسمت بعد .
منابع
ریاحین الشریعه جلد 5 صفحه 294
مجمع البیان جلد 7 صفحه 290 به بعد
#ادامه_دارد...
🌸اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌸
🔻ڪانال تجلّـــی بصیرتـ❀
🆔
http://eitaa.com/joinchat/59768832C1d9f2f95e4
🌸
🍃🌺
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺