گفته می شود آن ها با ظاهر و رفتار تحریک آمیز خود و با مقاومت کمی که در مقابل تجاوزاز خود نشان می دهند تجاوزگر را به عمل تجاوز دعوت می کنند» (هرگنهان).
بندورا (۱۹۷۷) اکثر بدرفتاری ها را به این مکانیسم ها نسبت می دهد. تا به معیارهای اخلاقی ضعیف : «از آن جا که کنترل های درونی شده دست خوش عملیات افتراقی فرار می گیرند ، تغییرات فاحش در اعمال اخلاقی افراد بدون تغییر یافتن ساختار شخصیتی با نظام های ارزیابی شخصی آن ها به وجوو می آیند . فرایندهای خود تبرئه ساز، توجیه کننده بسیاری از رفتارهای غیرانسانی هستند نه نقصان های شخصیتی» (هرگنهان).
نقد نظریه بندورا
از دیدگاه نظریه روان کاوی :
در نظریه شناختی – اجتماعی برخلاف نظریه روان کاوی بر فرایندهای هشیار تأکید می شود . برای مثال در اضطراب بر ناکارآمدی ادراک شده در انطباق با رویدادهای بالقوه بیزارکننده تأکید می شود تا بر تضادهای درون ذهنی یا تهدید سائق های ناهشیار . هم چنین تأکید بندورا بر داده های آزمایشی و آزمایشگاهی ، با ریشه های نظریه روان کاوی در ابعاد بالینی و درمان در تضاد است . علاوه بر این انتقاد نظریه پردازان شناختی – اجتماعی از نظریه روان کاوی به دلیل تأکیدی است که این نظریه بر آمادگی بسیار زیاد شخصیت (انواع منش) و تثبیت نسبی رفتار در خلال سال های اول زندگی دارد . در عوض نظریه شناختی – اجتماعی براین باور است که هر رفتار با توجه به موقعیت و تحت تأثیر عواملی است که در همان لحظه در حال اتفاق افتادن است. برای تأکید بر مراحل گسترده رشد ، به رشد در زمینه های معین توجه می شود . به جای تعمیم پویایی ها و مکانیسم های دفاعی ، انتظارات خاص و ارزیابی از خود مورد نظر است . به جای تجربیات آسیب زای اولیه، یادگیری مشاهده ای و شرطی شدن جانشینی مورد تأکید است (پروین).
از دیدگاه پدیدارشناسی :
نظریه بندورا در تأکید بر توان بالقوه انسان و مفهوم خود ، با راجرز و طرفداران جنبش توانایی های نهفته انسان اشتراک نظر دارد اما از نظر روان شناسان شناختی – اجتماعی انسان توانایی مفهوم سازی self- conceptualization و ارزیابی self- evaluation توسط خود را دارد، ولی صاحب چندین خود و یا خودپنداره های کلی نیست : «مفهوم خودپنداره های کلی نمی تواند پیچیدگی خودکارآمدی ادراک شده را نشان دهد، زیرا مفهوم خودکارآمدی در تمام فعالیت مختلف در سطوح متفاوت یک فعالیت و در موقعیت های متنوع ، از یکدیگر متفاوت است». تفاوت های دیگری را نیز می توان بین این دو رویکرد نظری مدنظر قرار داد .
نخست این که هرچند راجرز بر اهمیت تحقیق تأکید دارد بر ارزش مشاهدات بالینی نیز اصرار می ورزد . سایر اعضای جنبش توانایی های نهفته انسان نیز از تحقیق و مخصوصاً تحقیق آزمایشگاهی، چشم پوشی کرده اند . بدیهی است که بندورا و طرفداران او چنین اعتقادی ندارند.
در حالی که راجرز به جو درمان عنوان اولین شرط تغییر ، علاقه نشان می دهد ، روان شناسان شناختی – اجتماعی بر اهمیت تجربه در تغییر خودکارآمدی ادراک شده تأکید دارند . سرانجام این که ، هم نظریه راجرز هم نظریه شناختی – اجتماعی بر هیجان و شناخت تأکید دارند، توجه راجرز در درجه اول براحساسات است (توجه مثبت ، درک همدلانه و همخوانی) و تأکید بندورا برشناخت (پروین).
از دیدگاه نظریه استنباط فردی :
نظریه شناختی – اجتماعی تأکید بر فرآیند های شناختی در رفتار انسان با نظریه استنباط فردی اشتراک نظر دارد. این دو نظریه همچنین در استفاده از تجارب رفتاری در تغییر مفاهیم یا شاخت نیز مشترکند. با وجود این و همین طور تأثیر جورج کلی بر میشل ، پیروان هر رویکرد روش خود را دارند و بندورا نیز توجهی به کار کلی نکرده است.بخشی از بی تفاوتی بندورا به دلیل تفاوت ریشه های دو رویکرد است ؛ و بخش دیگر به علت پایه های متفاوت آن هاست.جورج کلی دیدگاه خود را از روان شناسی سنتی جدا کرده است . اما نظریه بندورا ریشه در نظریه یادگیری دارد و به رشد خود در درون روان شناسی سنتی ادامه می دهد. همین طور در حالی که نظریه پردازان استنباط فردی خود را به مطالعه استنباط و استفاده از آزمون استنباط نقش ها (Rep) به عنوان ابزار اندازه گیری محدود کردند ، چهارچوب نظری و رویکرد نظریه شناختی – اجتماعی به تحقیق به مراتب گسترده تر بوده است. به علاوه نظریه پردازان استنباط شخصی تا حدودی به آن چه انسان فکر می کند علاقه مند هستند، در حالی که روان شناسان شناختی – اجتماعی ارتباط تفکر با احساس و رفتار توجه نشان داده اند. همین طور در حالی که جورج کلی توانست از مفهوم انگیزش چشم پوشی کند ، نظریه شناختی – اجتماعی بر اهمیت پاداش و تأثیر آن بر انتظار و عملکرد تأکید دارد (پروین).
از دیدگاه نظریه صفات :
انتقاد نظریه پردازان شناختی – اجتماعی از نظریه پردازان صفات این است که به جای مطالعه فرآیندهای توضیح دهنده اکتساب ، نگه داری و تغییر رفتار ، برآمادگی های کلی و پرسش نامه های