✍️ رمان 💠 ذهنم هنوز درگیر نگاهش بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد :«گروه‌های امدادی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟» ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و انگار هیچ‌کدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم :«آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد :«چند روز بیشتر نمیشه! شیفتاتو عوض کن، همین امروز بیا . ما فردا حرکت می‌کنیم سمت مرز زرباطیه.» 💠 از همان صبحی که مقابل چشمانم رفت، همیشه دلم می‌خواست محبتش را جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم کاری انجام دهم که راضی به رفتن شدم. نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشه‌ای می‌کشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند. 💠 از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی تنها از دوران آشنایی‌مان در دانشگاه پزشکی بغداد می‌گفت. اصلاً به روی خودش نمی‌آورد در این سال‌ها بین ما چه گذشته و شاید نمی‌خواست آزارم دهد که حتی نامی از برادرش نمی‌برد و با همان صورت سفید و چشمان روشنش تنها به رویم می‌خندید. 💠 همسرش ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانی‌اش در نبرد با می‌گفت و بین هر خاطره سینه سپر می‌کرد :« که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!» و از دریای آنچه او دیده بود، قطره‌ای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهادم و تازه دیدم در مرز زرباطیه شده است. 💠 صدها خودروی با آمبولانس و بیل مکانیکی همه به جبران محبت ایران برای ورود به صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با و بود. تنها سه سال از آزادی فلوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، و بودند که حتی از شنیدن نام‌شان کام دلم شیرین می‌شد. 💠 ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر بود، جایی که خانه‌ها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن شده بودند. 💠 باید هر چه سریعتر کارمان را شروع می‌کردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، همه امکانات درمانی‌مان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم. 💠 نزدیک مغرب و عشاء، از کمر درد همان کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد :«یاالله!» من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد :«مریضِ مرد نمی‌بینیم، نمیشه بیای تو!» 💠 ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر شیطنت با همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد :«یکی از موکب‌های برای شام دعوت‌مون کرده!» و نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوشش را درآورد و رو به من صدا رساند :«بلند شو بریم که رنگت پریده!» تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد می‌شدیم و همه حواسم به زیر پایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. 💠 دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار می‌کرد تا انگشتری را از او قبول کند...