🔰دایره شک !
🖍غلامرضا تدینی راد
چوب خطا و مشکل زندگي همکلاسي همسرم خيلي محکم به فرق سر من فلک برگشته خورد و ... .
تازه از سربازي آمده بودم و دنبال کار مي گشتم که خيلي اتفاقي با دختري آشنا شدم. نجابت و وقارش به دلم نشست. حرف دلم را به مادرم گفتم. با پدرم صحبت کرد. مي گفتند دهانت بوي شير مي دهد و عجله نکن.
حرف شان روي چشمم جا داشت. يک چشم گفتم و بس.
من خيلي زود کار پيدا کردم. درآمدش بد نبود. دو شيفت سر کار مي رفتم و هر چه پول مي گرفتم پس انداز مي کردم. نمي گويم دختر مورد علاقه ام را از دلم بيرون کرده بودم. اما سعي مي کردم به او فکر نکنم.
اما انگار بازي سرنوشت چيز ديگري براي مان رقم زده بود. دوباره در پياده رو چشم در چشم شديم، دلم لرزيد. تعقيبش کردم و خانه شان را ياد گرفتم. چند روزي دمق بودم. دوباره با مادرم صحبت کردم. پدرم هم پاي حرفم نشست. خواستگاري رفتيم. حدسم درست بود. اين دختر نجيب و خانواده اش حرف نداشتند و خيلي آدم هاي خوبي بودند.
با تحقيقات اوليه و پس از مشورت با بزرگترهاي فاميل ازدواج کردم. دوران نامزدي ما يک سال طول کشيد. خوشبختانه هيچ مشکل و اختلافي پيش نيامد. پدرم و پدر همسرم دست ما را گرفتند و با حمايت هاي شان راهي خانه بخت شديم.
همسرم هم سرکار مي رفت و ما توانستيم روي پاي خودمان بايستيم. ما صاحب دو فرزند شديم و 10 سال زير يک سقف زندگي مي کنيم.
در اين مدت با يکي از همکلاسي هاي دوران تحصيل همسرم رفت و آمد داشتيم. حدود يک سال قبل بود که آن ها دچار مشکل جدي شدند.
مهناز به خاطر خيانت شوهرش از او جدا شده است. بعد از اين ماجرا همسرم سنگ صبور دوست قديمي اش شده بود اگر چه معتقد بودم نبايد يک تنه به قاضي بروي و کاسه داغ تر از آش بشوي.
با مشغله فراوان درگير کارم بودم و غافل از آن که همسرم تحت تاثير حرف هاي دوستش چه افکاري در سر مي پروراند.
حرکات و رفتاش تغيير کرده بود و مرا زير ذره بين مي گذاشت. اين اواخر اجازه نداشتم تنها نانوايي بروم. کم کم نوع لباس پوشيدن و تيپ و قيافه اش هم عوض شد. هر چه مي گفتم جواب سربالا مي داد.
هر روز چند دقيقه اي به دست ها و صورتم خيره مي شد و سرش را به نشانه تاسف تکان مي داد. کاسه صبرم لبريز شد و گفتم اين حرکات و رفتار براي چيست. در حالي که به چشم هايم خيره شده بود تند و تيز گفت: اين همه دانه اکليل روي دست ها و لباس هايت از کجا مي آيد؛ نکند تو ... ؟
سر اين حرف جر و بحث مفصلي کرديم. به مادرم زنگ زده بود و مي گفت سر و گوش پسرتان مي جنبد. روز بعد هم سر و کله برادر زنم پيدا شد و نصيحتم کرد بايد حواست به زندگي تان باشد و... .
داغ کرده بودم. تحمل شنيدن چنين حرف هايي رو نداشتم. خودم هم نمي دانستم دانه هاي اکليل از کجا روي دست و لباس هايم مي نشينند. بالاخره راز دانه هاي هاي شک برانگيز کشف شد.
يک گلدان در محل کار داريم که روي بدنه آن با اکليل تزئين شده و ... .
آدم خنده اش مي گيرد؛ همسرم قانع نشد و آخرش هم از کارشناس مشاوره کمک خواستيم. متاسفانه همسرم، مشکل و مساله زندگي دوستش را به زندگي مان تعميم داد و به اين باور که بايد چهار چنگولي زندگي اش را حفظ کند به شک وتردید افتاد
او مي گويد وقتي درباره دانه هاي اکليل با دوستش صحبت کرده، مهناز گفته شک نکن شوهرت ريگي به کفش دارد. باورتان مي شود به همين راحتي آتش جان زندگي ام افتاد و يکي دو هفته اعصاب مان خط خطي بود.
💠
@policekhorasan_razavi