🌹 ﷽ 🌹 ۲۱۳ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ..... و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب می دانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوری های این مدت من و کینه ای که از عقایدش به دل گرفته ام، همچون عید های گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم:" خیلی دلت می خواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟" و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید:" الهه! چرا با من این کارو می کنی؟" و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمی توانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید:" الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟" به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و می خواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم:" مجید! من حال خودم خوب نیس!" و به راستی نمی دانستم چرا این همه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با لبخندی رنجیده جواب داد:" خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!" و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده می شد، سؤال کرد:" الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟" گوشم به کلام غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سال ها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه می توانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همان طور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم:" مجید... من... من حالم دست خودم نیس..." ✍🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me