این پسر بچه را می‌بینید؟ این صورت گل‌انداخته، این شلال طلایی موها که آدم را یاد شازده‌کوچولو می‌اندازد، حالا زیر خاک ف‌ل‌س‌ط‌ی‌ن آرام خوابیده. او «محمد التمیمی»ست، یکی از اهالی روستای «نبی‌صالح» که مثل دریای داستان ما، داشته میان درخت‌ها و جویبارها، ساده و صمیمی، بزرگ می‌شده. سگیونیست‌ها او را کشتند، وقتی در ماشین پدرش نشسته بود تا به دیدن اقوامشان بروند و حتماً چشم‌هایش از ذوق مهمانی می‌درخشید. رگبار گ‌ل‌و‌ل‌ه اشغالگران که بی‌دلیل به سمتشان هجوم آورد، محمد دوساله حتماً در آخرین نگاه‌ها پی مادرش بوده. سرش برای میزبانی سرب داغ گ‌ل‌و‌ل‌ه‌های اسقاطیلی، زیادی کوچک نیست؟ مادرش چندهزاربار قرار است این عکس را تماشا کند؟ چقدر قرار است برای این انگشت‌های کوچک معصوم که این‌طور کودکانه به هم گره خورده‌اند، بمیرد؟ چقدر قرار است بخواند «بأی ذنب قتلت؟» و آن‌قدر گریه کند تا گونه‌هایش از شوری اشک بسوزد؟ این اشک‌ها برای او بچه می‌شود؟ من یک بار دیگر هم برایتان نوشته بودم. گفته بودم «من، متصلم به همهٔ مادران جهان. من با آن مادر فلسطینی که زیتون را هسته می‌گیرد و در دهان بچه‌اش می‌گذارد، یک‌جانم. من با آن مادر عراقی که اول محرم گوشواره از گوش دخترش درمی‌آورد، قلب مشترک دارم.» این‌ها را نوشته بودم، اما حق مطلب ادا نشده بود. نتوانسته بودم بگویم هربار که کودکی در ف‌ل‌س‌ط‌ی‌ن شهید می‌شود، من پابه‌پای مادرش، تمام لحظات زندگی‌اش را مرور می‌کنم. شیرخوردنش را به یاد می‌آورم، اولین قدمش، اولین کلمه‌اش، اولین خنده‌اش… مادرها خوب می‌فهمند این یادآوری‌ها، مادر فرزندازدست‌داده را خواهد کشت… و فریاد از درد مادری که بچه‌اش را به ظلم کشته باشند… ما جز سوختن، بضاعتی نداریم. سال‌هاست با هر عکس تازه‌ای که از شهدای سرزمین زیتون به دستمان می‌رسد، آتش می‌گیریم. عکس‌ها، نام‌ها، داغ‌ها، نمی‌گذارند زخم کهنهٔ ما دلمه ببندد. تقدیر خدا فعلاً این است که با کلماتمان، با اشک‌هایمان، با فریادهایمان، خود را از بهتان بی‌عاری و بی‌دردی و بی‌تفاوتی برهانیم. دندان خشم و دریغ روی هم می‌ساییم و صبر می‌کنیم تا آن روز که خدا نابودی قوم‌الظالمین جهان را به دست ما رقم بزند، به دست ما و فرزندانی که به آیین حسین‌بن‌علی می‌پرورانیمشان. ✍ پرستو عسگرنجاد . 🌹 🍃 👶🏻@porseman_313 👧🏻