🧔🏻 🌹 7️⃣ دیدم ... 🔸 وقتی حسین در بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری بود، من و برادرم محمد شریف برای عیادتش از کرمان به تهران رفتیم. وقتی که وارد بیمارستان شدیم یک نفر پیش ما آمد و گفت: ➖ شماها دنبال محمدحسین یوسف اللهی هستید؟ گفتیم: ➖ بله چطور مگه⁉️ گفت: ➖ هیچی! منتظرتان است. 🔸 بعد ما را به اتاقی که حسین بستری بود راهنمایی کرد. همان اول کار از او سوال کردم: ➖ حسین تو از کجا می دانستی ما می آییم که منتظر ما بودی؟ گفت: ➖ من قبلا شما را دیدم که از کرمان حرکت کردید 🤔 گفتم: ➖ آخر چطور دیدی⁉️ گفت: ➖ دیگر نپرس فراموش کن ✅✅ 🎙️ راوی: محمد علی یوسف الهی 📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۱۳۵