هدایت شده از سربازِ جهاد تبیین
🌵اردوگاه مفقودالاثرها 🌿 قسمت: (۱۰) 💢سه شبانه روز در میان آتش ایران و عراق🔥 در فواصل نامنظم از هوش می‌رفتم و چند لحظه بعد با صدای انفجاری مهیب و پاشیده شدن گِل و لای روی صورتم دوباره بهوش میومدم و تلاش و حرکتم رو برای رهایی از مهلکه و رسیدن به خاکریزِ خودی ادامه می‌دادم. در ساعت اول هر حرکت جزئی من در دید مستقیم دشمن بود و توفانی از تیر و آرپی‌چی به سمتم روانه می شد و عجیب این بود که در این فاصله کوتاه چطور آبکش نشدم. شاید توسل به معصومین علیهم السلام و تنه نخلای افتاده بر زمین و در یه کلمه مشیت الهی بر زنده موندنم بود. حالا از همه ی مسائل که بگذریم ، تعجب من اینه که مگه نمی‌دونستن من روحانی گُردانم ، چطور جرات می کردن بسمت روحانیت شلیک کنن؟! بقول سریالای کره ای می‌خواستم بگم چطور جرات می‌کنید در مقابل روحانیت بایستید؟ 😉 صدای توپ و خمپاره‌ها اجازه نمی‌داد صِدام بهشون برسه ! بشین بابا سرِ جات بپا نیان سرتو بکنن ، ببرن پشت خاکریز باهاش فوتبال بکنن ! از بین مجروحین تنها کسی بودم که زخم کمتری داشتم و تونسته بودم مقداری خودمو دور کنم. گاهی نگاهی به پشت سر می‌کردم ببینم از اونا کسی تونسته خودشو بکشونه سمت ایران یا نه، ولی متاسفانه خبری نبود. قدم بقدم و لاک‌پشت‌وار از دشمن دور می‌شدم و امیدوار بودم با ادامه این روند، اگه خدا یاری کنه بتونم همون شب خودمو به خط برسونم. نیزارهای کوتاه هم گاهی به مددم میومدند و لحظاتی لابلای اونا قایم می‌شدم و نفسی چاق می‌کردم. حالا دیگه از حجم مُنورها کاسته شده بود و شاید از خط دشمن صد متری فاصله گرفته بودم و در دید مستقیم نبودم. البته شب اینجوری بود ، قضیه روز فرق می‌کرد. لحظات و ساعات به سختی و کندی سپری می‌شد و سستی بدن، سرما ؛ خونریزی و عطش مثل سپاه ابرهه از هر سو به سَمتم هجوم اورده بودن. بادگیرِ تنم تکه‌تکه شده و هر چند متر تکه‌ای از اون جدا می‌شد و پشت سرم جا میموند. با پاره شدن بادگیر سرما تا مغز استخونم نفوذ می‌کرد و مانع می‌شد که بتونم حرکت ثمربخشی انجام بدم. تلاش و جون‌کندنم برای برگشت با بی‌هوشی‌های پی‌در‌پی خنثی می‌شد. بدنم سنگین شده بود و نای حرکت نداشتم. من بودم و یه دنیا تنهایی و بی‌کسی. بعد از ساعت‌ها تلاش، کم‌کم سپیده صبح پیدا شد. با زحمت و بدون وضو و درازکش و در حالیکه صورتم روی شوره‌زار نمناک منطقه بود، نماز صبحمو خوندم. نگاهی به اطراف کردم. جز نخلای سوخته ؛ جنازه‌های متلاشی شده؛ سیم خاردار و ترکش‌های فراوون که هر جا ریخته بودند و نیزارهای کم پشت، چیزی دیده نمی‌شد. خبری از آدمیزادِ زنده نبود. تا چشم کار می‌کرد و گوش می‌شنید جنگ‌افزارهای بی‌جانی بودند که غرش کنان در پی بی‌جان کردن انسان بودند و بس. ادامه دارد✅ 🆔 @pow_ms👈عضویت