#خاطرات_شهید
💠نمازشب
● *شاگرد مغازه ی کتاب* فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم **سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود* .
*سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند* ، *فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند* .
● *آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه* *کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده* ...
# *شهید_مهدی_زین_الدین*
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
برایعضویت و دسترسی به صوت تمام ادعیه ومناجاتهادر«ایتا»از👇واردشوید
🌍
https://eitaa.com/joinchat/4293591059Cbf2d1beda7