هدایت شده از ابوالفضل عبدی حاجی
یاد باد آن روزگاران یاد بود کمپرسی های ۱۵ روزه ( کمپرسی های شخصی) = بر اساس مصوبات دوران جنگ مقرر گردید کمپرسی هایی که در سطح شهر و جاده های کشور تردد می‌کنند هر سال؛ پانزده روز با حقوق و مزایای مکفی و امتیازات ویژه در خدمت جبهه و جنگ باشند . در این راستا پشتیبانی جنگ جهاد های کشور موظف شدند به انجام این مصوبه ‌. به این صورت که کمپرسی های شخصی به آنجا مراجعه می‌کردند و آنها به نوبت آنها را با منطقه جنوب و غرب کشور اعزام می‌کردند. در منطقه‌ی عملیاتی جنوب کشور پشتیبانی های جنگ جهاد تحت عنوان ستاد کربلا که در کیلومتر سه جاده اهواز _ خرمشهر استقرار داشت بنا به نیاز گردان های مهندسی رزمی جنگ حاضر در منطقه این راننده ها را به آنجا هدایت می‌کردند. گردان مهندسی رزمی جهاد مازندران بعد از عملیات افتخار آفرین والفجر ۸ که به آزادسازی شهر فاو انجامید دارای ۵ مقر یکی در اهواز که ستاد محسوب میشد و نیرو ها و ماشین آلات به آنجا مراجعه می‌کردند و ستاد آنها را سازماندهی کرده و به منطقه عملیاتی میفرستاد . دومین مقر . به نام مقر حضرت ابوالفضل دقیقا در کنار بیمارستان صحرایی آبادن قرار داشت که بیشتر کارهای راهسازی را انجام می‌داد و نیرو ها در آنجا توقف کوتاهی کرده و با تاریک شدن هوا به منطقه عملیاتی والفجر ۸ می‌رفتند که در آن منطقه هم دارای سه مقر بود . مقر شهید مجیدی. مقر شهید حسن معدنکن و شهید عسکری ‌. بعد از یک هفته مرخصی به مقر حضرت ابوالفضل رسیدم و قرار شد با یکسری از راننده های کمپرسی شخصی به فاو برویم . در سنگر اجتماعات با هم رو به رو شدیم و متوجه شدم از شهرستان سمنان اعزام شده اند ‌ با لهجه سمنانی با آنها احوال پرسی کردم و گفتم سلام چَمَکِرین؟ ( سلام چه کار می‌کنید؟ ) شَما حال چطوره ؟ ( حال شما چطوره؟ ) همه آنها که حدود ده نفر بودند با تعجب به من نگاه کردند و با لهجه سمنانی ادامه دادند که من به فارسی به آنها جواب میدادم . آنها گفتند اگر تو سمنان هستی پس چرا فارسی جواب میدهی؟ برایشان توضیح دادم که بنده از طرف پدری مازندرانی و قائمشهری هستم و از طرف مادری درجزینی و سمنانی و در حال حاضر هم ساکن قائمشهر بوده و از طرف جهاد مازندران اعزام شدم و در حد ابتدایی به این لهجه میتوانم صحبت کنم ولی کاملا متوجه میشوم چون زبان مادری ام هست . حدود ساعت ۱۹ به اتفاق راننده ها به طرف فاو حرکت کردیم . به شهر اروند کنار (که قبلا روستایی بیش نبود ) که رسیدیم به آنها گفتم که چراغ های ماشین را کلا خاموش کنند که خیالمان راحت باشه . و فقط با نور مهتاب شب حرکت میکردیم. به نهر جاسم یا علم رسیدیم و هوا کاملا تاریک شده بود و منتظر شدیم تا بچه های سپاه پل های شناور را نصب کنند ‌ این پل ها در شب توسط سپاه نصب میشد و قبل از روشنایی صبح جمع آوری میشد ( البته این کار قبل از احداث پل بعثت بر روی اروند بود که توسط جهاد های کشور انجام شد ) .