خاطرات قسمت سوم پس از پایان دورۀ آموزشی، همراه هشت نفر دیگر به ، که در مستقر بود، ملحق شدم. افسر اطلاعات تیپ، با توجه به سوابقم، از من خواست در مقر تیپ خدمت کنم؛ اما من، با توجه به اینکه چند گردان تیپ 101 درگیر جنگ با نیروهای ایرانی بود، ترجیح دادم در رستۀ رزمی خدمت کنم. با اصرار فراوان، به یکی از گردان‌های مستقر در خط اعزامم کردند و در بخش سمعی و بصریِ توجیهِ سیاسی گردان مشغول شدم گردان ما چند گروهان در خط مقدم جبهه داشت. در خط حد هر گروهان یک بلندگوی بزرگ نصب کردم تا از مقر گردان برنامه‌های از پیش تعیین شده را، از طریق بلندگوها، پخش کنم. هر روز، ساعت شش صبح، پنج دقیقه قرآن و پس از آن سرود و ترانه و برنامه‌های مربوط به گردان و پیام‌های فارسی را پخش می‌کردم. از ظهر تا عصر زمان استراحت بود و سپس ترانه و سرود تا غروب ادامه می‌یافت. حوالی اذان مغرب، پنج دقیقه قرآن پخش می‌کردم و پس از آن تا پاسی از شب سرود و ترانه پخش می‌شد. این برنامه‌ها با دستور و نظارت افسر توجیهِ سیاسی و افسر اطلاعات اجرا می‌شد. شش ماه در بخش سمعی و بصری خدمت کردم و سپس به دلیل اختلافی که با افسر مقر گروهان پیدا کردم به دستۀ 10 گروهان 4 منتقل شدم. با انتقال به دستۀ 10، در خط مقدم جبهه حضور یافتم. سربازان ایرانی را از نزدیک می‌دیدم. صفیر گلوله‌های توپ و خمپاره را می‌شنیدم و می‌دیدم که سربازان و افسران عراقی در اثر اصابت تیر و ترکش چگونه مجروح یا کشته می‌شوند. چند روز بیشتر از حضورم در خط مقدم نگذشته بود که ایرانی‌ها به محور گردان ما حمله کردند(به احتمال زیاد را می گوید) . پس از توقف درگیری، اجساد سربازان ایرانی را آن‌طرف خاکریز ‌دیدم. عده‌ای از آن‌ها خیلی کم سن و سال بودند و عده‌ای هم خیلی مسن. از خودم می‌پرسیدم: «این نوجوانان و پیرمردها چرا آمده‌اند جبهه؟ چه می‌خواهند؟ هدف آن‌هایی که در این حملات کشته می‌شوند چه بوده؟» ادامه دارد...