دفعه آخری که مي خواست بره به زینب گفت: بابا، ای کاش با پورجعفری صحبت کنی، این سفر رو با من نیاد. زینب با تعجب نگاهش کرد و گفت: اِوا ! مگه میشه با شما نیاد. اصلا اگه نیاد، ما خیالمون راحت نیست! _من که دو روزه می رم و بر می گردم...‌ همسر آقای پورجعفری کسالت داشت...برای همین اصرار می کرد که او نیاید و به خانواده اش برسد... زینب که اصرارهای پدر را دید، به اجبار رفت پایین. با آقای پورجعفری سلام و احوالپرسی کرد و گفت: میشه این سفر رو پیش ما بمونین و با بابا نرین؟! آقای پور جعفری با تندی نگاهش کرد و گفت: نه زینب! این چه حرفیه می زنی؟! من نمی تونم حاجی رو تو بیابون تنها رها کنم؟!..‌. همه ی زندگی ام فدای حاجی!... زینب که دید راضی نمی شود، آمد بالا و رو به پدرش کرد و گفت: اصلا قبول نمی کنه! پور جعفری چهل سال بود که همراه حاجی بود. حاجی همیشه به همه ی می گفت: این حسین عین مادر، مراقب منه. 📚: عزیز زیبای من 🌷 اینجا قرار عاشقان بی قرار سردار سلیمانی ست 👇👇👇👇👇 لینک کانال مکتب سردار سلیمانی عزیز را به دوستان و آشنایان خود معرفی کنید ❤️ مکتب سردار سلیمانی🌷 https://eitaa.com/qasemsoleimani_maktab